قسمت ۱۲۲۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۲۹ (قسمت هزار و دویست و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه و شاباجی نگاهشون برگشت طرف من. حلیمه گفت: کل مریم، مگه نگفتی فروغ الزمان اینها رو….
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. پریدم میون کلومش و گفتم: خودم سپرده بودم بیاد اضافی هاش رو پس بگیره! از اول گفتم اصرافه نمیخواد این همه رو بدی، اصرار اصرار که نه بایست ببری. میخواست از دلم در بیاره. گفتم بهش هرچی صلاحه، نه نمیگم که خیال نکنی خواستم دست رد به سینه ات بزنم، میبرم ولی اگه دیدی لازمه بفرست اضافیش رو پس بدم. خیال نمیکردم به این زودی بخواد پس بگیره. نگاه به ریختش نکنین. هم گدا زاده اس، هم حسود. همینکه ملتفت شد من چندتا شوور داشتم و خودش تا حالا یکی هم گیرش نیومده بهش گرون تموم شد.
یارو قلچماقه گفت: چی داری میگی پیرزن؟ پس میدی برم یا بگم خودش بیاد…
گفتم: هووه چته مستراح باشی؟ خوبه یه کار بهت سپردن غیر از خلا داری که حالا خیال کنی کسی شدی! همونجا دم دره. وردار بزن به چاک.
رختهایی هم که داده بود رو پرت کردم طرفش و گفتم: بهش بگو قرار بوده رخت نو بفرسته، نه رخت کهنه های مرده رو. ارزونی خودش. بگو اگه نو داره بفرسته، نداره اینها رو خودش تن کنه که مستحق تره، نه اینکه بفرسته واسه من.
شاباجی گفت: اگه نمیخوای خواهر بده به من. کاچی بعض هیچیه. یه آب میزنم بهش تمیز میشه….
قلچماق که گوشش به اینور بود، رختها رو پرت کرد طرف شاباجی و گفت: مال تو. وصیت مُرده بوده که بدن به یکی. تو باشی یا اون یکی توفیری نداره. تو هم آبجی انگار حالت خوش نیس، خوابی. من برم به فروغ الزمان خانوم بگم تو دستور رخت نو دادی؟ اونوقت بلا نسبت انگشتش بهم نشون نمیده؟
بعد هم اشاره کرد به قوطی و گفت: ضماد!
اخم کردم، یکی از ضمادها رو هل دادم لای تشک و اون یکی رو درش رو واکردم، انگشتم رو قایم گردوندم توش، طوریکه نصف قوطی اومد رو انگشتم، بعد هم درش رو گذاشتم و پرت کردم طرف یارو قلچماق و گفتم: اینا واسه مریضه، نه برا آدم سالم. ایشالا محتاجش بشه و همین رو مجبور بشه بماله به جاییش که روش نشه به کسی نشون بده! وردار زود بزن به چاک! حرفایی هم که بهت گفتم رو بهش بگو!
یارو همه رو ورداشت و از اتاق رفت بیرون. انگشتم رو که پر ضماد بود مالیدم به پام، درست جای سوختگی و گفتم: این قوم همینن! همینکه به جایی برسن و کار و باری بدن دستشون دیگه خدا رو بنده نیستن. آخرتشون رو میفروشن به این دنیای دو روزه. توفیری هم نداره که یکی مث این یارو مستراح باشی باشه، یا اونی که بهش دستور داده. حالا خوبه والا ریاست جزامخونه رو بهش دادن و شده خوره باشی! اگه جدی جدی یه کاره ای شده بود چه به روز مردم می آورد…
حلیمه زد زیر خنده. شاباجی یه سری تکون داد و گفت: باز خوبه جای اون کوزه ای که شکسته بود رو گذاشت…
حلیمه همونطور که میخندید گفت: خوره باشی دیگه چه صیغه ایه کل مریم؟
گفتم: روده بر نشی خاتون؟ همونطور که استر باشی و مستراح باشی داریم، این فروغ الزمان هم وقتی دیدن شوور نداره و بیکاره و خواستن محض سرگرمی کاری دستش بدن که بهوونه ی شوور نگیره، ریاست اینجا رو دادن دستش. غیر خوره باشی مگه جور دیگه ای هم میشه صداش کرد؟
گفت: والا من اولین باره دارم میشنفم.
شاباجی که داشت رخت بی بی سرمه که براش تنگ بود رو به زور میکرد تو تنش گفت: حالا منبعد که بشنفی دیگه اولین بارت نیس! این رخت هم انگار واسه من دوخته بودن، اندازه کل مریم نمیشد!
گفتم: من که نمیپوشیدم اگه میدونستم از تن مرده درآوردن! باشه مال خودت…
بعد هم رو کردم به حلیمه و گفتم: چطور تو شده بودی کدخدا باجی؟ این فروغ الزمان گدا هم که اینها رو پس گرفت شده خوره باشی!
خنده رو لب حلیمه خشکید. شاباجی به زور یقه ی پیرهن رو از سرش خواست رد کنه، یقه جر خورد و پیرهن از سرش رد شد. به رو نیاورد و محض رد گم کنی رو کرد به حلیمه و گفت: راستی آبجی، نگفتی بالاخره تو اون ولایت قضیه به کجا کشید. موندین همونجا؟
حلیمه رفت کمک شاباجی که دستهاش رو بکنه تو آستینش. یه آهی کشید و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…