قسمت ۱۱۹۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۹۴ (قسمت هزار و صد و نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
تنها جایی که سیل ازش گذشته بود و همه چی رو شسته بود و با خودش برده بود خونه ی حیدر بود! هیچی ازش نمونده بود. شده بود صاف، مث یه زمین بایر که یه لایه ی پر از گِل کشیده باشن روش….
شاباجی که لم داده بود تا حالا و به قلیونی که دیگه خاکستر نداشت پک میزد، پا شد نشست و گفت: به حق چیزای نشنفته! اونوقت اون همه پشت بوم کاهگل نکرده تو ده بوده، هیچکدوم هیچیشون نشده بود؟ یه سقف هم نم نداده بود و یه دیفال وا نریخته بود با اون همه بارون و فقط خونه ی حیدر ویرون شده بود؟ دیگه بعید میدونم این خبرا هم باشه. هرچی تا حالا گفتی خاتون جای خودش، حرفی نزدیم، ولی این یه قلم رو من باورم نمیاد! این کل مریم هم با همه ی وجناتش و نظر کردگیش و مجاورتش با آقا تو کربلا همچین چیزی تا حالا نه شنفته، نه دیده، نه از پسش ور میاد که انجام بده، چه رسه به من و تو و اون امینه خدابیامرز که نه نظر کرده بودین و نه حتی یه زیارت رفته بودین!!
حلیمه تکیه داد به دیفال و گفت: چه حرفا!! یعنی میخوای بگی دروغ میگم؟ دونستن و ندونستنش نه دردی از من دوا میکنه حالا نه از شما. داشتیم اختلاط میکردیم، خواستین، منم گفتم. وگرنه چه مرضی دارم بخوام این چیزا رو برا شماها تعریف کنم. اگه اصرارتون نبود یه کلومش هم نمیگفتم. همینطور که تا حالا پیش خودم نگه داشتم و کسی خبر نداره از اینکه من چی تو این سینه نگه داشتم…
شاباجی گفت: نگفتم دروغ میگی. گفتم من یکی باورم نمیاد! تو که دنیا دیده ای کل مریم این چیزا به خوردت میره؟
ضماد رو از کنار بالشتم ورداشتم دادم دست حلیمه و گفتم: قربون دستت خواهر. اینو بگیر بمال رو زخمم. باز داره میسوزه و میخاره. فقط سفت نمال که پوستش ورنیاد این سوختگی. یه جایی شنفتم وقتی روی زخم میخاره میخواد جاش پوست نو در بیاد….
حلیمه یه چشم و ابرویی اومد و ضماد رو از دستم گرفت و شروع کرد به مالیدن.
رو کردم به شاباجی و گفتم: والا خواهر، من با این چشای ریزم چیزای بزرگی دیدم تو زندگی، این چیزا که سهله. اگه هم میگفت وسط تابستون، فقط رو خونه ی حیدر ابر شد و همون یه تُله جا بارون اومد و همون یه خونه رو سیل برد بازم باورم میشد، چه رسه به اینکه بخواد یه ده بارون بیاد و یه خونه رو سیل ببره. اگه از من میپرسی شدنیه، همه اش هم زیر سر اون خدیجه ی گور به گوریه. هرچی بگی ازش برمیاد. اصلا اینایی که تا حالا حلیمه گفت و بلاهایی که سرش اومده بعید نمیدونم زیر سر اون باشه!
حلیمه یه سری به نشونه ی تأیید تکون داد.
شاباجی که اون چشمش که سالم بود گرد شده بود گفت: وا! خواهر! انگار حرفای این روت اثر کرده! تو دیگه چرا؟ خدیجه چه پدرکشتگی ای با این داشته که بخواد همچین کنه باهاش؟
به حلیمه اشاره کردم اینورترش رو بماله. گفتم: کارایی که خاتون تعریف کرد فقط و فقط از اون خدیجه ی گور به گور شده برمیاد و بس. حتم دارم یه طورایی با هووی این همخونه شدن تو جهنم و کار یادش داده! اسمش چی بود؟
حلیمه انگشتش رو فرو کرد تو ضماد و گفت: فخری…
گفتم: همون. حتم دارم این خدیجه و فخری و اون زن سدحسن با هم همدستی کردن و این بلاها رو سر حلیمه آوردن!!
حلیمه گفت: الله اعلم. همچین بعید هم نیس.
شاباجی خواست چیزی بگه که در اتاق رو زدن. یکی صدا کرد: کل مریم اینجاس؟!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…