قسمت ۱۱۷۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۷۱ (قسمت هزار و صد و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم بیرون….
خسرو در اتاق رو بست و چند قدم منو کشید اونورتر. گفت: دایه، از تو که یعنی بزرگتری و عقلت به کارت میرسه بعیده این کارا و حرفا! اگه غیر از این فکر میکردم که حالا کدخدا نبودی. اومدی تو خلوت ما دوتا و رک تو روی من هرچی از دهنت در میاد بار ملا میکنی؟ کسی غیر از تو بود باورم نمیشد. قباحت داره دایه. من که دیگه نبایست این چیزا رو به تو بگم. خیر سرم داشتم ازت تعریف میکردم…
به زور صدام رو آوردم پایین و با حرص گفتم: والا انگار دنیا برعکس شده خسرو خان. عوض اینکه اون بیاد التماس شما بکنه، شما دارین سبیل این مردک رو چرب میکنین؟ کم مونده بود منو هم بفروشین و زیر بار برین که شوورم بدین به این عملی. این اینقدر نشسته پای منقل که دیگه براش زن و مرد و دیفال توفیری نداره. فقط یکی رو میخواد که براش زغال سرخ کنه و یه جای راحت هم باشه که صبح تا شب خودشو ولو کنه توش. بلا نسبت شما یه خری هم گیر بیاره که از قبالش پول مفت بریزه تو کیسه اش. فعلا هم کسی رو بهتر از شما پیدا نکرده. حرفم هم بخواین بزنین لابد تهدید میکنه که قضیه ی حیدر و روحش را رو میکنه و آبروریزی راه میندازه. این گرگه تو پوست میش، داره سوئ استفاده میکنت ازت خسرو خان. من دلم میسوزه که این حرفا رو میزنم….
گفت: دایه، خیلی منو دست کم گرفتی. درسته آقام از عمارت روندتم. ولی این دلیل نمیشه بخوای به چشم کم نگام کنی و خرفت فرضم کنی. خودم حواسم به همه چی هست. علی الخصوص همین ملعلی. اگه دل به دلش ندم، بعید نیست ازش که دیوونه بازی در بیاره. میدونم دارم چکار میکنم. خیالت راحت. واسه خودتم نگرون نباش. ما ننه مون رو شوور نمیدیم، تا خودش راضی نباشه…
خندید.
گفتم: خود دانی خسرو خان. ولی این ملعلی آخر تا زهرش رو به من نریزه از اینجا نمیره.
گفت: تو برو کدخداگیریت رو بکن دایه. این یه قلم رو بسپار به من. دیگه هم نیا گوش وایسا پشت در…
دستهاش رو گره کرد پشت کمرش و رفت طرف اتاق ملا. در رو که واکرد ملعلی گفت: نگاه کن خان، میگن عقل زن نارسه همینه دیگه! زد گرز منو خورد کرد. حالا چکار کنم؟
خسرو گفت: حالا یه ساعتی دندون سر جیگر بزار، منقلت رو گرم نگهدار و نرو به جنگ، تا بگم برات گرز جور کنن. دائم الجنگ بودن هم خیلی برات خوب نیس…
در رو بست.
اومدم پایین. سحرگل گفت: چه خبر بود خاتون؟ سر و صدات میومد. داشتی گرد و خاک میکردی. خبری شده؟
سری تکون دادم و گفتم: وقتی بهت میگم شش دنگ حواست جمع باشه همینه دیگه. من بایست برم جای تو شوورت رو جمع کنم!
سگرمه هاش رو کشید تو هم، دستش رو زد به کمرش و گفت: لازم نکرده تو این مورد کدخداگیری کنی خاتون. خودم بلدم شوورداری کنم. لزومی نداره آدم همه جا سرک بکشه تا خبردار بشه چه خبره. خسرو خان خودش همه چی رو هر شب بی کمو کاست و بی دردسر برام تعریف میکنه.
گفتم: پیداست! فقط بپا زیادی تعریف نکنه که بدخواب میشی…
داشتم با سحرگل کل کل میکردم که یکی از نوکرای خان اومد. گفت: خاتون. یه دختره اومده دم در قلعه. میگه با کدخداباجی کار دارم. اسمش مرضیه است. میگه کار واجب داره…
قرار نبود مرضیه دیگه امروز بیاد اینجا! گفتم: زود بگو بیاد تو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…