قسمت ۱۱۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۳ (قسمت هزار و صد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
حیدر صداش رو بلند کرد و گفت: خان همه ی اینها دسیسه است. سالها به روز و روزگار آقام حسادت کردن اینها. حالا بعد از همه ی اینها نمیدونم چرا شدن دلسوز من! چرا رأیشون برگشته و یه شبه قراره من بشم کدخدا!
یکی از پیرمردا از جاش بلند شد و گفت: تره به تخمش میره، حسنی به باباش! غیر از این میبود جای تعجب داشت! این هم فرزند خلف همون عظیمه. همونی که میخواست سر خان والا رو کلاه بزاره. اینم میخواد زیر همه چی بزنه چون ریگی به کفششه. اولش کدخدایی رو قبول کرد حالا هم میزنه زیرش….
خسرو سگرمه هاش رو تو هم کشید و گفت: یعنی چی که سر خان والا رو میخواسته شیره بماله؟
یکی از پیرمدها قضیه باغ رو دست و پا شکسته و کم و زیاد برای خسرو تعریف کرد.
حیدر جز میزد که این وصله ها به آقاش نمیچسبه و دروغه. خسرو که فهمید افتاد رو دنده ی چپ با حیدر. پا شد کلاهش رو سفت کرد و گفت: که اینطور! حالا که اینطوره چه قرار باشه کدخدا بشی چه نشی امر میکنیم که امشب بایستی بری تو اون قبر!
هرچی حیدر بالا و پایین رفت و خواست به خسرو بفهمونه که قضیه چیز دیگه ایه، خسرو که باهاش چپ افتاده بود و انگار کینه اش رو به دل گرفته بود، گوشش بدهکار نبود. گفت بایستی امشب قال قضیه کنده بشه!
ریش سفیدهای ده هم از خدا خواسته حیدر رو دوره کردن و چندتا از نوکرای خسرو هم اومدن حیدر رو گرفتن و به دستور خسرو بردنش که برن طرف قبرستون!
بزرگون ده که از اتاق رفتن بیرون، قبل از اینکه آدمهای خسرو حیدر رو ببرن تو دهنه ی در، خسرو جلوی حیدر رو گرفت، براق شد تو چشماش و آروم گفت: نترس! امشب رو که سر کنی، فردا میشی کدخدا، بهتره سالم برگردی، چون به هیچکدوم از اینا دیگه اعتمادی ندارم که بخوام بزارمشون جای تو! با اینکه نمیشناسمت و خوب پشت سر آقات نمیگن ولی برام قابل اعتماد تری تا اینهایی که صبح تعریفت رو پیشم میکردن و شب زیرآبت رو میزدن! یه چیزی این میون لنگ میزنه که نمیدونم چیه!
حیدر فقط خسرو را نگاه کرد و بعدش بی اینکه حرفی بزنه راه افتاد.
توی حیاط قلعه باز فانوسها جمع شدن کنار همدیگه و با یه پچ پچ مرموز راه افتادن و از در قلعه زدن بیرون.
دل تو دلم نبود که ببینم چه اتفاقی قراره امشب بیوفته.
یه فانوس برداشتم و با فاصله راه افتادم دنبالشون. به قبرستون که رسیدن دیدم چند نفری از قبل اونجا بالاسر قبر کدخدا منتظرن. بیل و کلنگ دستشون بود و پیدا بود تازه از کندن قبری که کنار قبر کدخدا بود فارغ شدن!
حیدر رو بردن بالاسر قبر و گفتن….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…