قسمت ۱۰۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۷ (قسمت هزار و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
خندید و گفت: راستی فوضولی نباشه، شوورت کجاست؟ این وقت شب تک و تنها، تو امومزاده، اونم با یه بچه!!
گفتم: والا چی بگم خواهر! چند وقتی میشه از آقاش بی خبرم. یه روز رفت بیرون و دیگه برنگشت! من موندم و این بچه. هرچی واسه روز مبادا گذاشته بودم کنار خرج شد، شیرمم که خشکید، اصلا لابد به همین خاطر باشه. از بس غصه خوردم. امشب دیگه موندم مستأصل، منم آبرو دار، راه به جایی نداشتم، اومدم امومزاده بلکه گره از کارم واز بشه که خدایی شد و سید رو دیدم.
زن سید که پیدا بود ناراحت شده سرش رو انداخت پایین و خیره شد به مظفر خان. گفت: خدا بزرگه خواهر، نگران نباش. ایشالله شوورت هم برمیگرده و گره از کارت واز میشه. هر وقت هم در موندی نگرون هیچی نباش، دیگه راهو که یاد گرفتی، پاشو بیا همینجا تا وقتی که شیر دارم خودم به بچه ات شیر میدم. میگن هرچیزی یه خمسی داره، گاسم این خمس شیر من باشه که قسمت این بچه بوده.
یه آهی کشیدم و گفتم: خدا از خواهری کمت نکنه. سر شبی عزا گرفته بودم واسه شکم این طفل معصوم، ولی حالا لحظه ای یه بار هم شکر خدا کنم کمه!
زن سید یه طور ملیحی خندید، یهو اخمهاش رو کشید تو هم بلند گفت “آخ…”
نیم خیز شدم. گفت: نه چیزی نیس، ماشالله با اینکه دندون نداره ولی یه طوری گاز میگیره که از صدتا دندون بدتره! پیداست خیلی گشنه بوده! راستی اسمش چیه؟
زل زدم به مظفر خان و با تردید گفتم: همایون….
گفت: ماشالله، اسم قشنگیه….
بعد هم همینطور که هی همایون همایون میکرد، از سینه اش جداش کرد و دادش تو بغلم. پاشد یه دست رختخواب از اتاق بغل آورد و انداخت. هی تعارف کردم که نه میرم خونه، گفت بزار صبح هوا که روشن شد برو…
منم از خدا خواسته قبول کردم. مظفر خان رو خوابوندم کنارم و دراز کشیدم. نمیدونستم صبح که بشه و برزو خان که برسه تو عمارت چه اتفاقی میوفته. حتمی امشب برای شهربانو مث جهنم بود و دلش خون. ولی خوب، چه میشد کرد؟!
صبح زن سید بیدارم کرد واسه ناشتایی، خواب نبودم، خودمو به خواب زده بودم که مجبور نشم زود پاشم و آواره کوچه ها بشم با این بچه!
ناشتایی رو که خوردیم، نشست باز به مظفر خان شیر داد و تموم که شد سپردش بهم. دیگه بیشتر از این نمیشد موند. چادر چاقچور کردم که راه بیوفتم.
گفت: مدیونی اگه هر موقع لازم شد نیای اینجا. خیال کن خونه ی خودته..
از اون و سید خداحافظی کردم، تو دالونی هنوز در خونه رو واز نکرده بودم که صدام کرد و فرز اومد پیشم. برگشتم ببینم چی میگه که یهو یه کیسه پول گذاشت پر قنداق مظفر و گفت: این باشه پیشت خواهر فعلا تا ایشالا شوورت به سلامتی برگرده هرجایی رفته. زیاد نیس ولی بهتر از هیچیه!
ازش تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم طرف امومزاده!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…