قسمت ۱۰۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۰۸ (قسمت هزار و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
تا رفت برزو گفت: حالا این یه تعارفی بهت زد، نری از فردا بشینی ور دلش حرف و حدیث زیاد کنی!
گفتم: نمیخواد حالا نگرون این چیزا باشی. چه حرفی دارم باهاش بزنم؟ بعد هم حق داره بیچاره. اسیری که نیاوردی، نه همدمی داره نه کس و کاری تو این عمارت. یا تو رو بایست ببینه یا این چندتا کلفت رو.
یه نگاهی به سر و روی خان کردم و گفتم: اونم جوونه، دل داره، زن جوون رو تیری به پهلو نشید به که پیری!
از لب تخت پاشد. ایستاد جلوی طاقچه و نگاهش رو دوخت تو آینه روی طاقچه. دستی به موهای جو گندمیش کشید و گفت: منظورت چیه از این حرف خاتون؟ حالا طبیب یه مزخرفاتی گفته، ولی هنوز ملتفت این نیست که دود از کنده پا میشه!
گفتم: اگه دودی مونده باشه برای کنده و زغال نشده باشه!
همون وقت در اتاق رو زدن. نوکری بود که برزو دم در گماشته بود. گفت: خان والا طبیب اومده برای احوالپرسی، اجازه ی ورود هست؟
برزو گفت: میری بیرون بگو طبیب بیاد داخل. حرفایی که بهت زدم یادت نره…
فرداش طرفای ظهر بود که سر و کله ی خسرو پیدا شد. جلدی خودش رو رسونده بود. تنها. داشتم از مطبخ میومدم بیرون که دیدم اومد توی عمارت. منو که دید گل از گلش شکفت. گرم احوالپرسی کرد. بالاخره بعد از مدتها آشنا دیده بود. اونم که دلش از سنگ نیست خواهر. آدم طولانی مدت که از دیارش دور باشه، چشمش که به آشنا بیوفته همین حال رو داره. فرقی هم نمیکنه کی باشه، همین که آشنا باشه کفایت میکنه، حتی اگه دشمنش باشه!
گفت: سحرگل و بچه ها رو نیاوردم. وقت نبود. همینکه شنفتم خان خواسته منو ببینه راهی شدم. حالا چی شده آقام بعد از این همه وقت دلتنگ ما شده؟
گفتم: شنفتی که زن گرفته؟
چشماش گرد شد! گفت: کی هست؟ آشناست؟
تلخ خندیدم. گفتم: منم تازه دیروز عروس رو دیدم. اجازه ی ورود نداشتم به اینور عمارت. نمیشناسمش. لابد واسه همین خان خواسته ببینتت. میدونی که، دسته گل که به آب بدن یاد آدم میوفتن!
خسرو که دهنش باز مونده بود از تعجب گفت: چه دسته گلی؟ نکنه….
گفتم: دسته گلش فعلا تو شکم شهربانو خانومه! دو سه ماه دیگه معلوم میشه خرزهره میزاد یا لاله عباسی!
محکم زد پشت دستش و گفت: ای دل غافل. من ساده رو بگو! خیال کردم پشیمون شده از کاری که در حقم کرد و تبعیدم کرد تو اون ده کوره، صدام کرده ازم دلجویی کنه…
گفتم: البته این هم هست. ناخوش احواله برزو خان. طبیب بهش گفته امروز فرداییه. البته دور از جونش. ولی چه میشه کرد. دنیاست و همه چیزش بسته به یه تار مو. قارون و سلیمون هم جون به در نبردن از عزرائیل، ما که دیگه هیچی…
گفت: میرم سراغش الان، ببینم حرفش چیه باهام. بمون بعدش کارت دارم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…