قسمت ۸۶۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۶۶ (قسمت هشتصد و شصت و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
منم به دنبالش….
وارد آستانه ی مبارکه که شدیم وایسادم رو به قبه و از همون دور یه سلام دادم. مشدی خانوم ولی همونطور کلش و کلش پوزارش را رو زمین میکشید و میرفت. نه سلامی داد نه چیزی. برگشت نگام کرد و گفت: بجنب. چرا وایسادی؟
گفتم: داشتم یه سلام میدادم خدمت آقا. زشته تا اینجا اومدم خشک و خالی و هم برم! شما شلام نمیدی؟
گفت: همسایه که دیگه این حرفا را نداره با آدم. ما هر روز چشممون تو چشمشه. دقیقه به دقیقه بخوایم سلام و خداحافظی کنیم که روزمون شوم میشه! صبح که چشم وا میکنیم و میایم تو حیاط یه سلام میدیم تا شب! تو هم زودباش موچولی را تنها گذاشتم تو خونه یه گندی بالا میاره تا نیستم.
یه شونه ای بالا انداختم و راه افتادم. از اون در که خواستیم بریم بیرون دیدم ته کوچه ی که میخورد به امومزاده چندتایی نشستن دور هم و بساط قمار راه انداختن. شلوغ میکردن و قاپ میریختن. یکیشون که پشت به ما بود و پولش را باخت شروع کرد داد و بیداد و فحش و فضیحت. یه لحظه که برگشت شناختمش. گرگ آقا بود. حتم دارم مشدی خانوم هم دید ولی به رو نیاورد. دستمو زود گرفت کشید و گفت: وا نیسا این بی سر و پاها را دید بزن! حروم خورهای حروم لقمه رو!
چشام گشاد شد از حرفش. گفتم: ندیدی؟ گرگ آقا بود قاطیشون! پولی که دادی بهش را آورده تو قمار.
گفت: نه زن حاجی. چشات آلبالو گیلاس میچینه! گرگ اقا اهل این حرفا نیس.
گفتم: والا به خدا. خودم دیدم با این چشام. برگرد تا نشونت بدم.
رو ترش کرد و گفت: نمیخواد برگردی. خوبه به خاطر تو کار و زندگیم را گذاشتم زمین و راه افتادم. حالا دقیقه به دقیقه به هر بهونه ای میخوای وایسی؟ اگه نمیخوای بریم بگو. ولی وصله ی بیخود به گرگ آقا نچسبون. من خاله اشم. خاله هم دست کمی از ننه ی آدم نداره! اگه این کاره بود خودم آدمش میکردم.
بعد هم باز دستم را گرفت و دنبال خودش کشوند و برد! هرچی پیشتر میرفتیم، رفتار مشدی خانوم بیشتر به چشمم عجیب و غریب میومد.
از چند تا کوچه رد شدیم. برعکس اونور امومزاده، اینور خلوت بود و انگار مردم محله ی اینوری دل و دماغ از خونه بیرون اومدن نداشتن!
پیچید تو یه کوچه ی بن بست که دراز بود و باریک. دو ور کوچه هیچ دری نبود و فقط ته بن بست یه در چوبی بود که از بس کبره بسته بود روش به سیاهی میزد.
گفتم: همینه؟
با سر اشاره کرد آره و تند تند رفت جلو. گفتم: پس میگفتی که ابجیت وقت سر خاروندن نداره! اینجا که سوت و کور و خلوته! پرنده پر نمیزنه.
هیچی نگفت. جلوی در که رسیدیم کوبه ی مردونه را هفت بار پشت هم زد. این در هم فقط یه کوبه داشت!
صدای پای یکی را میشنفتم که داره میاد طرف در. نپرسید کیه. در را وا کرد. یه دختر جوون رنگ پریده بود با گیسهای سیاه که از دو ور لچک یاسی رنگی که به سر داشت ریخته بود بیرون. چشمهای درشتی داشت و ابروهای پیوسته ی پر پشت. یه حلقه هم کرده بود تو پره ی دماغش!
چشمش که به مشدی خانوم افتاد سری تکون داد و بی اینکه حرفی بزنه در را رومون باز گذاشت و خودش برگشت. مشدی خانوم اشاره کرد برم تو. رفتم. خودش هم پشت سرم اومد و در را بست. اشاره کرد مستقیم برم. یه دالون دراز و تاریک بود که انگار انتهاش بسته بود و به جایی راه نداشت. دنبال مشدی خانوم رفتم. ته دالون که رسیدیم سمت راست یه در کوچیک بود که هل داد ازش رد شد. سه تا پله میخورد تا توی حیاط. همون بالا که ایستاده بودم چشمم افتاد به داخل حیاط. خوف کردم. دور تا دور آدم بود که نشسته بود و جای سوزن انداختن نداشت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…