قسمت ۸۵۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۵۸ (قسمت هشتصد و پنجاه و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
معطل نکرد. دوید چندتا آدمهاش را صدا کرد، تفنگهاشون را حمایل کردن و اسبهاشون را زین و از عمارت زدن بیرون…
هنوز نرفته بودم توی عمارت که سحرگل صدام کرد. کشیدم تو اتاقش و گفت: چی شده خاتون؟ هنوز پام نرسیده تو خونه یهو همه میوفتن به تقلا!
گفتم: نه! کسی هنوز به تقلا نیوفتاده! تقلا وقتیه که بعد از این همه وقتی که نبودی جلو پات قربونی سر ببرن. مث وقتی ننه ی جدید خسرو که ازش کوچیکتر هم هست اومد تو این خونه! هوووه. نبودی ببینی اونوقت چه نقلایی میکردن! چپ و راست وردار و بزار، میوه سبد سبد، خونچه طبق طبق، قربونی قد یه گله، خون ورداشته بود حیاط عمارتو! اینقدر لاله و زنبوری و چراغ نفتی گذاشته بودن که روز و شبو نمیشد تمیز داد از هم. اونقدری که اونشب ریخت و پاش شد تو مجلس شوما خمسش نشد. هر کی میدید خیال میکرد عروسی پسر برزو خانِ نه خودش! خان داد دوتا دست دختره رو از مچ تا بازو النگو کردن! سینه ریز هم که نگو. از بس سنگین بود عروس نمیتونست از جاش پاشه! راستی سحرگل خانوم چرا نیومدی عروسی پدر شوورت؟ دلخور نباشه از دستت؟ آخه همین امروز که شوما تشریف آوردین زده رفته بیرون!
با حرص یه آهی کشید و گفت: در جریان نبودم. یعنی خسرو گفت یهووی شد و نشد آدم بفرسته خبرم کنه!
گفتم: وا! چه حرفا خانوم. همه ی شهرو میتونستن خبر کنن و عروسشون را نمیتونستن؟ غریبه بودی مگه؟ ولی خودمونیم خانوم. تک و طایفه ی شوورت چشم و رو ندارن. مراسم به این مهمی گرفتن و شوما را دعوت نکردن؟ خدای نکرده نمیخوام بگم سبکت کردن، ولی اگه بودی بهتر بود. مراسم به این مفصلی اونم برای این زپرتی؟ لااقل اگه بودی میدونست شکر زیادی نبایست بخوره!
اخمهاش را کرد تو هم و رفت نشست اونور اتاق. به منم اشاره کرد که برم پیشش. رفتم. گفت: چی گفته مگه؟
گفتم: اینم خسرو بهت نگفته؟ عجبا! دوره زمونه ای شده. ما که قدیمی تر بودیم شوورمون مگس تو محله تکون میخورد شب راپورتش رو بهمون داده بود. این چه اخلاقیه شوورای حالایی پیدا کردن نمیدونم!
داشت هی خودخوری میکرد و حرصش بیشتر میشد. گفتم: هیچی خانوم. چشم شوما را دور دیده هوا ورش داشته! خیال کرده همه کاره شده از راه نرسیده. افاضات کرده که هرچی کلفت و نوکر تو عمارت هست بایست اخراج کنن تا اون آدمهای خودشو بیاره!
گفت: واه واه! چه گه خوریا! مگه آب سربالا رفته که این قورباغه ابوعطا میخونه؟ غلط کرده. بخواد غلط زیادی کنه میدم همین کلفتها گیسش را قیچی کنن و خشتکش را بکشن سرش!
دیدم حرفام داره افاقه میکنه و هر لحظه جری تر میشه و غیظش بیشتر. گفتم: تازه این خوباش بود که گفتم برات خانوم! بقیه اش را روم نمیشه برات بگم!
چرخید طرفم و گفت: بگو خاتون. من بایست بدونم تا بتونم جلوش دربیام!
گفتم: روم نمیشه! اون یا برزو خان بفهمن همچین حرفی را من به گوش شوما رسوندم یه راست میفرستنم تو سیاه چال! اگه فلکم نکنن تازه!
گوشهاش را تیز کرد و چشمهاش را دروند و گفت: غلط میکنن. تو واهمه از این چیزا نداشته باش. مگه من مردم؟ خودم پشتتم. خوف نکن از این چیزا. بگو تا حسابش رو بزارم کف دستش. زنیکه ی جعلق بی همه چیزو. از راه نرسیده برا من آدم شده یه غازی…
گفتم: والا چه عرض کنم. خواسته هاش که از خان تمومی نداره. ولی رو سیاه اینو میگم. از برزو خان خواسته تو و خسرو خان را هم بندازه بیرون. زبونم لال، ولی خیالم این زنک شده زلیخا و خسرو، یوسف کنعان! دیده پسر بهتر از پدره یه خیالاتی زده به سرش! شایدم میخواسته شماها اینجا نباشین که راحت هر غلطی خواست بکنه و هر بلایی هم خواست سر برزو خان بیاره که دست شما رو بزاره تو پوست گردو! شنفتم با یکی دیگه مراوده داره. یه پسره ی اس و پاس ولگرد. ولی خوش هیکل و خوش قیافه است. از شوما چه پنهون منم دیدمش یارو رو. یلخیه ولی زن پسند. ول میگشت دور امارت. بعد که نشونیهاش را دادم یکی گفت همون پسره است که با این توران آغا ریخته رو هم. حتم دارم آقاش اینها هم خبر دارن که حاضر شدن دخترشونو که شوورم نداشته بدن به برزو خان!
پا شد. رنگش شده بود مث لبو. راه افتاد که بره سراغ توران. دستش رو گرفتم. گفتم: کجا خانوم؟
گفت: میرم تکلیفمو باهاش یه سره کنم و معلوم. بایست حالیش کنم اینجا کی چکاره اس.
گفتم: تند نرو. حرفی بزنی الان گزگ دادی دست اون و برزو خان. من راهشو بلدم. الان عصبانی ای میری کارو خراب تر میکنی.
اولش قبول نکرد. ولی به زور راضیش کردم که بمونه. نشست. گفت: چکار کنم خاتون؟ زندگیم داره از دستم میره سر خریت خان والا.
گفتم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…