قسمت ۸۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۰ (قسمت هشتصد و بیست )
join 👉 @niniperarin 📚
غرق شنیدن صداش شدم که یهو دیدم صدای نی قطع شد و با یه سوز خاصی زد زیر آواز. انگار اصلا این دختر مال این دنیا نبود. صداش با همه ی غمی که داشت به دل مینشست و یه طوری به خورد وجودت میرفت که تا کنه روح آدم نشت میکرد! یه صدای جادویی که یه حس رخوت به آدم میداد و دلت میخواست دیگه به این دنیا فکر نکنی. فقط و فقط صدای اون باشه و تو، فارغ از همهمه ها و اتفاقات دور و برت غرق بشی تو عالم خودت. عالمی که نه مث خواب بود و نه بیداری! یه عالم خاص که توی بیداری روح آدم، سبک به پرواز در میاد و اون صدای جادویی بند فکرت را از همه ی متعلقات دور و برت میبره و اجازه ورود چیز دیگه ای را نمیده! یه خلسه ی تمام و کمال!
راستش را بخوای خواهر حسودیم میشد بهش. هم به خودش هم به صداش. ولی توی اون لحظه ترجیح میدادم به هیچی فکر نکنم و فقط صداش را بشنوم. چطور ممکن بود همه ی اینها تو یه نفر جمع شده باشه؟ یه زن اثیری با یه نوای بهشتی!
همینهاش بود که هر مردی را جلوش به زانو در می آورد! همه ی عجله ی خان هم حتمی سر همین بود. میخواست زودتر به بقیه نشون بده که سر پیری چه زنی گیرش اومده که حتی جوونها هم حسرتش را میخورن!
میدونی خواهر، با وجود اون هر لحظه بیشتر احساس خطر میکردم و خودمو میدیدم که دارم از برزو هی دور و دورتر میشم! شایدم این بلایی بود که اون فخری چسان فسانی به سرم نازل کرده بود که انتقامش را ازم بگیره.
همونطور که تو عالم خودم بودم و محو صدای گلین، دیدم که یه صدای نی آروم شروع کرد آواز گلین را همراهی کردن. زیبا بود. انگار صدای گلین همین ساز را کم داشت تا بالکل آدمو جادو کنه!
یهو به خودم اومدم. اگه گلین داره میخونه پس این صدای نی از کجاست؟
پا شدم و زود خودمو رسوندم دم طارمی و از اون بالا نگام را انداختم پایین. گلین اومده بود دم پنجره ای که به محوطه ی پشتی امارت باز میشد و داشت آواز میخوند و زیر پنجره یکنفر با لباس سیاه بازی و یه اسب ایستاده بود که یه قالی روش بود و نی میزد! گلین که داشت گریه میکرد با همون آواز خوند: ای دیر بدست آمده بس زود برفتی، آتش زدی اندر من و چون دود برفتی، چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی، چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی…
مرد اشاره کرد به نی ای که توی دست گلین بود. گلین شروع کرد به نی زدن. مرد که داشت گریه میکرد گفت: دو سال بعد از اون سال بد، برگشتم. نرسیده به ایل، آبجیت، ننه ی موسی را دیدم. گفت: زنت دادن برای خون بس، برو بچسب به زندگیت نزار خون بپا بشه باز، گلین هم شوور کرده، چند روز دیگه میزاد! بزار سرش به زندگیش باشه و بچه اش محض خاطر تو یتیم نشه! قسمم داد که برم و دیگه اونورا برنگردم. نخواستم زندگیت خراب بشه، از اون دشت زدم بیرون. تا اینکه چند وقت پیش، موقع کوچ، موسی را دیدم. منو که شناخت همه چیو برام گفت… دوتایی رکب خوردیم گلین! الان هم میدونم قضیه چیه! به بهونه ی سیاه بازی اومدم تو. حالا اینجام. میای همرام؟
گلین داشت بر و بر به الان نگاه میکرد. دیگه نه صدای نی میومد نه آواز. اشکهام را با پته ی آستینم پاک کردم و از اون بالا گفتم: معطل چی هستی گلین؟
جفتشون سرشون را بالا کردن طرف من. گفتم: تو که خوابشو دیده بودی، برو تا دیر نشده. الانه که خان بیاد داخل…
گلین روش را برگردوند. آلان قالی را پهن کرد زیر پنجره. گلین رفت لب پنجره و پرید روی قالی.
آلان دست گلین را گرفت و گفت: میبرمت جایی که دست احدی بهمون نرسه…
بعد هم گلین را خوابوند وسط قالی و قالی را گوله گرد و انداخت روی اسب. خودش هم سوار شد و راه افتاد.
باز صدای داریه و دنبک زنها و “ایشالا مبارکش باد” شون قاطی صدای همهمه مردها شد و بعد صدای داد زدن خان: شهربانو… شهربانو….
دویدم طبقه ی پایین…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…