قسمت ۷۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
آفتاب درست افتاده بود روی جنازه! یهو یه چیزی دیدم! خشکم زد….
رفتم جلو و دقیق شدم به سدمنصور! سر تا پاش را ورانداز کردم. هیکل استخونی و ریشهای سفید تنک داشت و کله اش تاس بود. باورم نمیشد هنوز. گفتم چشمم لابد تو سایه روشن اینجا درست نمیبینه. سر اینکه مطمئن بشم حتی جنازه را چرخوندم. پشت و روش را دقیق ورانداز کردم. ولی نه، درست دیده بودم. خبری از خون روی جنازه نبود! بهونه ای که گرفته بودن و سرش منو طناب پیچ کرده بودن خون روی تنم و گاری بود! بایست مطمئن میشدم. کلید آزادیم همین قضیه بود! خدا منو ببخشه! گفتم شاید بعد از اینکه کشته شده لباسش را زنش عوض کرده که خونین و مالین جلوی چشمش نباشه. چاره ای نداشتم. رختهاش را درآوردم و باز دقیق وارسی کردم. سالم سالم بود. حتی یه خط هم به تنش نبود. انگار دنیا را داده باشن بهم. از قدیم گفتن خواهر که در نا امیدی بسی امید است! نور امید منم از اون درزی که درست کرده بودم افتاده بود میون اتاق. انگار یکی بخواد راهو بهم نشون بده! از یه ور به خودم میگفتم باعث و بانی این گرفتاری لابد فخریه که چشم دیدنمو نداشته، از اونور هم میگفتم همین یه تک پا که رفتم سر قبر ننه ام کار خودشو کرد. نگذاشت در بمونم.
دیگه لزومی ندیدم که بخوام پنجره را وا کنم. حتی اگه راهی هم واز میکردم با حال و روزی که از این مردم دیده بودم، حتما بپا گذاشته بودن بیرون خونه و کافی بود دستشونن بهم برسه. نمیگذاشتن تا فردا زنده بمونم. خون ام را میریختن.
بایست به بی بی حکیمه میگفتم قضیه را. تا میدید حرفم حقه، حتمی میفرستادم که برم. رفتم دم در اتاق و شروع کردم کوفتن به در و داد میزدم: بی بی حکیمه… بی بی حکیمه… سدمنصور را نکشتن… خودت بیا با چشمای خودت ببین…
چند دقیقه ای همینطوری کوفتم و به در و صدا کردم تا بالاخره صداش را از پشت در شنفتم. با عصبانیت گفت: چه خبر شده ناصر؟
ناصر: نمیدونم ننه. تو مستراح بودم دیدم داره داد و بیداد میکنه. جلدی پا شدم اومدم. هنوز نفهمیدم چی میگه…
بی بی حکیمه: خاک تو سرت. این همه وقت تو مستراح نشسته بودی؟ خوبه گفتم چشمت به این در باشه تا فردا که همه چی به خیر و خوشی تموم بشه. وا کن چشفت در رو ببینم چه مرگشه. حالا مردم میریزن اینجا…
در وا شد و بی بی با چهره ی درهم و اخمهای گرده کرده همونجا بیرون درگاهی ایستاده بود و عقب ترش هم سدناصر آفتابه به دست زل زده بود بهم. بی بی توپید بهم: چه مرگته دگوری غربتی قاتل؟ اون صدای انکرالاصواتت را بیار پایین! نکنه میخوای جای فردا همین امروز خفه ات کنم؟
صدام را آوردم پایین تر و گفتم: بی بی حکیمه. جد همین سید خدابیامرز خواسته که منو بندازین تو این اتاق. نخواسته یه عمری تو بی خبری بمونی و وقتی هم که فهمیدی عذاب وجدان بگیری! قاتل سدمنصور هر کی هست یا در رفته یا داره راست راست میگرده و اونوقت شوما منو اشتباهی انداختین این تو…
گفت: دهنت را ببند و بیخود چس ناله نکن، فکر خدعه هم نزنه به سرت. فردا که طناف را انداختم گردنت حالیت میشه…
گفتم: تو رو جون همین پسرت یه دقیقه به حرفم گوش کن. خودت بیا ببین. جنازه ی این بنده خدا از منم سالمتره. بگی یه خط و خش بهش بشه نیس. اونوقت چطوری میتونه خونش ریخته باشه رو همه ی جون من؟
چشمهای بی بی گرد شد. برگشت براق شد به پسرش و گفت: خاک تو اون سرت کنن که فقط هیکل بزرگ کردی…
سدناصر سرش انداخت پایین.
بی بی هلم داد و اومد تو اتاق و یه راست رفت بالاسر جنازه که حالا لخت و عور افتاده بود کف اتاق…
یهو داد زد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…