قسمت ۲۱۶ تا ۲۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
از بس اشک ریخته بود چشماش قرمز شده بود. ولی پیدا بود که میخواد به رو نیاره. اومد کنار من و رقیه دم پنجره ایستاد و خواست سر حرف را وا کنه. رقیه مشهود از دیدن زیوری لجش گرفت. پا شد و رفت ته اتاق به بهونه ی اینکه کاموا برداره هی زرت و زبیلهای تو اتاق را جابجا کرد. فهمیدم حرفم کارگر افتاده و درش اثر کرده. زیر چشمی یه نگاه به زیوری کردم. اونم داشت منو میپایید. بهش اشاره کردم که یهو حرفی نزنه . سر تکون داد.
گفت: رقیه خانوم. ناهار چی بایست بپزیم؟ بگو من بپزم امروز.
رقیه که تا حالا سرش را کرده بود تو خرت و پرتها و زور میزد نگاهش اینور نیافته، یهو برگشت و بافتنیش را انداخت یه گوشه و اومد جلو. همچین چشم غره ای به زیوری رفت که تا حالا ندیده بودم ازش. شروع کرد با زبونی که نداشت پشت هم هی صدا کردن و حرف زدن. نمیفهمیدم چی میگه. فقط از انگشت اشاره اش کی هی رو به زیوری تکون میداد و تهدید میکرد میشد فهمید خطابش اونه. خوشم اومد از این کارش. دیدم نه. این ورپریده هم اگه بخواد خوب میتونه آدم بچزونه. ولی تو ذاتش نبود این کارا.
زیوری که نمیفهمید رقیه چی داره میگه و از حس و حالشم دست را تو رفته بود به گه خوردن افتاد.
گفت: من که چیزی نگفتم آخه. دیدم دست تنهایی گفتم یه کمکی بکنم. اگه دلت ور نمیداره بیام تو مطبخت، خب بگو.
رقیه باز همونطور که معلوم نبود چی داره میگه غر و لند کنان از تو اتاق اومد بیرون و رفت طرف مطبخ.
گفتم: پاتو تو کفش این یکی نکن. درست زبون نداره ولی صدتای من و تو را حریفه.
گفت: به جد میرزا قسم فقط قصدم کمک بود. گفتم سرم گرم بشه از این حال بیام بیرون.
سرمو نزدیک گوشش کردم و گفتم: نگو بیخیال شدی که خودم دیدم وقت بیرون اومدن باز سوزن را دوختی به گوشه ی چارقدت.
گفت: کل مریم. بیخیالش شدم. سوزن را هم زدم به چارقدم که منبعد هر وقت فکر بیخود اومد سراغم بزنم رو دستم. خیالت راحت شد؟
حرصم گرفت. گفتم: به من ربطی نداره. میخوای به دست بزن میخوای به اونجات. ولی با این فکرا که تو میکنی دم به دقیقه بپا مث آبکش سوراخ سوراخ نشی.
بعد هم پاشدم محض اینکه حرصش را دربیارم و هول بندازم به جونش، رفتم سر وقت کرتونه ی کفترها و مترسک میرزا را از رو طاق کرتونه آوردم پایین و بردم فرو کردم تو باغچه سر جاش.
گفتم: منبعد هم تو این خونه خواستی چیزی جابجا کنی بایست قبلش بپرسی. بی صاحب سلار که نیست اینجا هر کاری عشقت کشید بکنی. اینجا که خونه ی آقات نیس چپ و راستش دست خودت باشه و به اختیارت. آب خواستی بخوری میگی با اجازه.
همینطور زل زده بود بهم و از رنگ صورتش که مث لبو شده بود پیدا بود کفری شده حسابی. نمیدونم از حرفام بود یا از اینکه باز میرزا را کاشتم سر جاش. اومدم برم تو مطبخ پیش رقیه که یهو صدام کرد- کل مریم- برگشتم. همین که نگام افتاد تو نگاهش گفت: با اجازه. بعد هم بی شرف یکی ول کرد. همچین که رقیه سرش را از تو مطبخ درآورد ببینه چی بود.
کارد میزدی خواهر خونم در نمی اومد. رقیه اشاره کرد به من چی شده؟ که زیوری گفت : رقیه خانوم کل مریم گفته بایست برای همه چی از شماها اجازه بگیرم. با اجازت من دارم میرم مستراح. بعد هم سرش را زیر انداخت و مث گاو چپید تو خلا.
رقیه زل زده بود به من…..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفده)

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه زل زده بود به من. اشاره کرد به من که تو گفتی؟ سر تکون دادم. نتونست جلوی خنده اش را بگیره. برگشت تو مطبخ و از خنده ریسره میرفت. هرچی میخندید بیشتر حرصم را در می آورد. رفتم در مطبخ و گفتم: آره! بخند. همینه دیگه. غیرت نداری. این همه برات حرف زدم اون وقت که حالا بیای هر و کر بخندی و رو بدی به این زنیکه که چند روز دیگه بیاد سوارت بشه. همینه دیگه . عقل که نباشه جون در عذابه. تا الان گوشای درازت سرخ شده بود که چرا گفته بیاد تو مطبخ پیش تو، حالا که من پشت تو دراومدم و گفتم بیاد اجازه بگیره نیشت هم مث تهت وا شده؟ هنوز جای سفت نشاشیده که بپاشه تو روش. ولی همینقدر بهت بگم که دود از کنده بلند میشه. به گه خوردن میندازمش سر این زرت و زورتی که کرد. برای من پاش را از گلیمش دراز تر میکنه؟
رقیه خنده اش ماسید روی صورتش و احساس پشیمونی کرد. سرش را انداخت پایین و چشمهاش را ازم دزدید.
معطل نکردم. تند تند قدمهام را جلوی هم گذاشتم و رفتم در مستراح. بعد هم چفت در را از اینور انداختم و تکیه دادم به پرچین دم باغچه و منتظر شدم. زیوری پاشد که بیاد بیرون . هرچی در را کشید دید باز نمیشه. هی داد زد که – آهای کجایین؟ چفت در از اونطرف افتاده- محل نگذاشتم. چند باری که زور آورد و دید در باز نمیشه شروع کرد کوفتن به در. از سر و صداش بچه اکرمی از خواب پرید و گریه اش در اومد.
صدای اکرمی هم بعدش که داد زد: رقیه چطور شده؟ چرا آسایش نداریم تو این خونه؟ باز چه خبره؟
رقیه دوید بیرون. اومد بره سمت در مستراح که گفتم: وایسا. کجا سرتو زیر انداختی تند تند میری برا خودت؟
بعدهم داد زدم: مگه اجازه نگرفتی و رفتی اون تو؟ اجازه دادم بری. حالا هم اجازه نمیدم بیای بیرون.
روت را برا من زیاد میکنی؟ دیگه اون که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود. حالا واستا اونجا زیر پات علف سبز بشه. وقتش که شد اجازه میدم بیای بیرون.
اولش هی داد زد و تهدید کرد. اما وقتی دید فایده نداره شروع کرد نرم نرم به التماس افتاد. رقیه هم پا وایساده بود باز که گناه داره. آبستنه. بزار بیاد بیرون. نگذاشتم. دو سه باری اومد بره سمت در خلا که حجت را باش تموم کردم. گفتم: این در را وا کنی، از این به بعد دیگه نه من ، نه تو. شهر هرت که نیست. بایست حالیش کنم که مسجد جا ریدن نیس.
رقیه ملاقه به دست رفت نشست یه گوشه. پیدا بود که دلش آشوبه.
زیوری هی داشت صداش پایین تر میومد. داد زدم: بایست بگی گه خوردم تا بزارم بیای بیرون.
سرتق بازی در آورد. نمیگفت. منم پا وایساده بودم که تا نگه نمیزارم پاش را بزاره بیرونهی تقلا کرد که در را وا کنه. اما خیالش خام بود. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود. . یکساعتی گذشت انگار که کم کم صداش تحلیل رفت و یهو یه صدای تالاپی از اون تو اومد و صداش خفه شد. رقیه از جا جست و دوید سمت در مستراح. جلوش را گرفتم. با ملاقه دستم را پس زد و رفت در را وا کرد. زیوری از هوش رفته بود و افتاده بود وسط مستراح. رقیه با داد و بیداد بهم اشاره کرد که بیا کمک. نمیخواستم اینطور بشه. ولی نمیدونم چش شده بود. با اکراه رفتم و دست و پاش را گرفتیم و از اون تو درش آوردیم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هجده)

join 👉 @niniperarin 📚
آوردیمش تو حیاط همونطور بیحال نشوندیمش کنار پرچین.رقیه چند بار آروم با پشت دست زد تو صورتش. وقتی دید فایده نداره و کارگر نیست، رفت یه پیاله آب آورد و چند بار با انگشت پشنگه های آب را پاشید تو صورتش. کم کم داشت حالش جا میومد و چشماش را باز می کرد که گفتم: حالیت شد حالا؟ فهمیدی که اینجا نباس گنده گوزی کنی؟
انگار حرفام را نمیشنید. داشت یه چیزایی برای خودش زیر لب میگفت. گوش تیز کردم.
زیر لب هی اسم میرزا را به زبون می آورد.
– دیدی میرزا ؟ تو گفتی برو. گفتی هوات را دارن. گفتی بفهمن پیش من بودی و از من خبر داری رو چشمشون میزارنت. دیدم. خدا به دادت برسه با این مارهایی که تو آستین پروروندی. کجایی میرزا. قشون جهانگیر دلرحم تر بودن تا این قوم الظالمین …
گفتم: هوی. خودتو زدی به ناخوش احوالی که هر یا مفتی از دهنت در میاد بگی؟ یالله پاشو برای من اطوار نیا. من خودم صدتای مث تو را رنگ میکنم زیر بازارچه جای لولهنگ غالب میکنم به خلق الله. وخی خودتو به موش مردگی نزن که این حرفا خریدار نداره اینجا.
رقیه چشم و ابرو اومد که بس کن. برو. سر اینکه یهو زیوری حرفی از دهنش در نیاد کوتاه اومدم. رفتم اونور حیاط و نشستم تو درگاه اتاق رقیه.
یکم که شونه هاش را مالید و حالش جا اومد، بلندش کرد و بردش تو اتاق. نگام افتاد به میرزا که وسط باغچه انگار دوباره داشت کمر راست میکرد.
گفتم: اون از بودت که جون به سرمون کردی با اون بازیات. اینم از نبودت. شدی مث در مسجد . نه میشه کندت نه سوزوندت. حالا من با این قوز بالا قوز چکار کنم؟ اون اکرمی توتولی گرفته کم بود. اینم اضافه کردی سرش.
نگام افتاد تو صورتش. انگار داشت به ریش نداشتم میخندید. لجم گرفت و پشت کردم بهش .که یهو صدای در اومد.
داد زدم : کیه؟
جواب نیومد. فقط هر کی پشت در بود شروع کرد محکمتر در را کوبیدن. انگار میخواست در را از جا بکنه. اکبری از خواب پرید و صدای وغ وغش پیچید تو حیاط. پاشدم و رفتم سمت رد . طرز در زدنش ادم را عصبی می کرد.
داد زدم: اومدم. کیه؟
جواب نداد و بدتر شروع کرد به در کوبیدن.
باز داد زدم: دِ پدر سوخته مگه نمیگم اومدم. چرا مث حیوون داری در را از جا میکنی؟ ننه ات بهت یاد نداده…
در را باز کردم. دیدم دوتا گزمه با سبیل از بنا گوش در رفته ایستادن پشت در و یکیشون با چوب دستش داشت هی میکوبید تو در…..

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نوزده)

join 👉 @niniperarin 📚
در را باز کردم. دیدم دوتا گزمه با سبیل از بنا گوش در رفته ایستادن پشت در و یکیشون با چوب دستش داشت هی میکوبید تو در.اون یکی که عقب تر ایستاده بود و سبیل پهن تری داشت با یه لحن آمرانه و جدی داد زد: اصغری بیا اینور.
اصغری یه اطاعت قربان گفت و کشید کنار.
اون یکی تابی به سبیلش داد و اومد جلو.
گفت: مردت کجاست ضعیفه؟ بگو زود، تند، سریع بیاد دم در تا ندادم ببندنش به چوب فلک.
گفتم: کی را میگین جناب؟
اصغری گفت: جناب طیب خان یکبار تکرار میکنه. وقتی میگن بگو بیاد، زود، تند، سریع برو بگو بیاد. حرف اضافه هم نباشه.
طیب خان یه بادی به غبغب انداخت و یه طوریکه روش به من نباشه نگاش را دوخت به دور دست و دستاش را با چوبدستش گره کرد پشتش.
گفتم: به همون کربلایی که رفتم قسم شوورم خونه نیست. منم ازش بی خبرم. خیلی وقته.
ظنم به این رفت که نکنه کار کار زیوری باشه و با اینها از قبل ریخته روهم که حالا بیان در خونه. اگه راپورت میداد که تو خلا حبسش کردم بعید نبود از این دوتا گزمه ی بی سر و پا ، برای خوش خوشان زیوری هم که شده یه تشری به من برن، یا بده ببندنم به فلک.
طیب رو کرد به اصغری و گفت: اصغری، مث اینکه این ضعیفه حرف خوش سرش نمیشه. برو تو خونه را بگرد.
بعد هم روکرد به من و گفت: فکر کردی مملکت شاه نداره؟ قانون نداره؟ راپورتش رسیده که شوورت با کریم دزده همدسته. حالا که خونه را گشتم و جنسهای دزدی را پیدا کردم، میدم ببرنتون نظمیه، هم پوست اون شوور نابکارت را میکنم، هم پوست خودتو.اصغری برو تو.
اصغری اومد هل بزاره بیاد تو که وایسادم تو درگاهی و راهشو سد کردم. دیدم بره تو و چشم زیوری بیوفته بهش سرم شیر میشه. اونم با اون حرفهایی که بهش زده بودم و بند را آب داده بودم. اگه میگفت این قصد جون اکبری را کرده بود چی؟ این شد که افتادم به التماس.
گفتم: جناب طیب خان. به پیر ، به پیغمبربه همون قبله ای که نماز میخونی، من شوورم چند ماهه گم شده. معلوم نیست کی چه بلایی به سرش آورد که نه نشونی از زنده اش پیدا شد، نه مرده. منم و چندتا بچه ی خورد و ریز و دوتا هوو که بایست نون اونها را هم من بدم. یکیشون کوره، یکیشون لال، یکی دیگه هم که عقل پابجایی نداره. همین قبل اینکه شما تشریف فرما بشین رفته بود گلاب به روتون خودشو حبس کرده بود تو مستراح. آخه اگه آدم عقلش پاره سنگ برنداره این کار را میکنه؟ نه والله. بعدشم شوور منو همه اهل محل میشناسن، یه پاش تو خونه بالاسر ماها بود یه پاش تو مسجد و حسینیه. اهل خدا پیغمبر بود، این وصله ها که شما میگین بهش نمیچسبید. حالا هم اگه عمرش به این دنیا نبوده باشه و رخت عافیت تن کرده باشه که بایست بگم خدا بیامرزتش، با شهدای کربلا مشهورش کنه .
اصغری گفت: انشالله. خدا همه رفتگون خاک را بیامرزه.
طیب یه تشر بهش رفت و گفت: ببند دهنتو اصغری. نشستی پا روضه ای این زنک؟ یالله برو تو بگرد ببین چه خبره. اینها همشون باهم دستشون تو یه کاسه است. این سیاه بازیا را در میارن که گندهاشونو لاپوشونی کنن.
دیدم اینطور فایده نداره خواهر. بیاد تو کارم زاره. نبایست میگذاشتم چشم اون زیوری موزمار به اینا بیوفته. یه فکری زد به سرم.
گفتم: اصلا هرچی شما بگی طیب خان. اجازه بدین میرم خودم میارمش.
گفت: فکر کردی با خر طرفی؟ میخوای بری فراریش بدی؟
گفتم: نه به سیدالشهدا قسم. اجازه بدین من یه تکه پا میرم و میام. اگه طول کشید شما مختار، بیاین تو خونه.
اصغری یه نگاه به طیب انداخت. اونم یه دستی به سبیلش کشید و با سر اشاره کرد برو.
اصغری گفت: زود میری، زود میای. تاخیر کنی بد میبینی. طیب خان کم کسی نیست.مگس را رو هوا میزنه میده دم چوب فلک…
طیب یه تشر به اصغری رفت و اونم خفه شد. فرز دویدم تو خونه…..

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست)

join 👉 @niniperarin 📚
اصغری گفت: زود میری، زود میای. تاخیر کنی بد میبینی. طیب خان کم کسی نیست.مگس را رو هوا میزنه میده دم چوب فلک…
طیب یه تشر به اصغری رفت و اونم خفه شد. فرز دویدم تو خونه.
همین که پام رسید تو حیاط دیدم رقیه داره لیوان قندآب به دست میره تو اتاق. با همون زبون لالیش گفت چی شده؟ کی بود؟
هیچی نگفتم. هلش دادم کنار و دویدم تو اتاق. اونم پشت سرم اومد. زیوری رنگ پریده نشسته بود گوشه ی اتاق و تکیه داده بود به دیفال. رقیه قندآب را داد دستش و اومد سراغ من. اشاره کرد باز کی بود دم در؟ چی شده؟
اشاره کردم به زیوری.
گفتم: از خانوم بپرس. هنوز هیچی نشده داره دنباله هاش میرسه. معلوم نیس با کی چه سر و سری داره. خدا به داد برسه که این یکی چه آشی برامون پخته.
زیوری هاج و واج خیره شد بهم. اشاره کرد به رقیه که یعنی منو میگه.
گفتم: چه خوب خودش را هم میزنه به کوچه ی علی چپ.این از ظهرش اینم از حالا. هنوز منو نشناختی. اگه تو با اینا ریختی رو هم من بعض تو بلدم بیارمشون تو راه. همیشه که رو کپه ی تو نمیمونن.
رقیه با چشمهای دریده ایستاده بود وسط اتاق و هی اشاره می کرد مگه چی شده؟
گفتم : وایسا کنار به وقتش ملتفت میشی. رفتم تو صندوقخانه و از زیر خرت و پرتها مجری را درآوردم. دو تا النگویی که از بتولی گرفته بودم را برداشتم و گذاشتم تو جیبم که چشم این دوتا نیوفته بهش و فرز دویدم از اتاق بیرون.
تو حیاط که رسیدم صدای نایب را شنیدم که داشت میگفت: اصغری، دیر کرده. یالله راه بیوفت برو تو….
با عجله دویدم. نگام افتاد به میرزا که وسط باغچه بود. نفهمیدم چی شد و پام به چی گیر کرد. خوردم زمین و سکندری زدم. ولی به رو نیاوردم. پا شدم و دویدم سمت در.
اصغری داشت می اومد تو دالون که گفتم: وایسا. اومدم.
همونجا تو درگاهی چوبش را گذاشت رو شونه اش و ایستاد.
تا رسیدم گفتم : طیب خان. آوردمش.
گفت: کو؟ من کورم؟ یا شوورت نامرئی
گفتم : دور از جون. ایناهاش
النگو ها را در آوردم و گرفتم جلوش. چشماش برق زد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚