قسمت 33

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وسوم)
join 👉 @niniperarin 📚
کتک نخورده بودم ولی مثل کتک خورده ها بغ کرده بودمو تو ایوون جلوی اون اتاقی که درش قفل بودو و توش دم سیاه انبار کرده بود، تکیه داده بودم به ستون چوبی و پامو جمع کرده بودم تو شکممو رفته بودم تو باد.آبجی ملوک که همسن و سال خودم بود، کنار ستون اونوری خورجین خر انداخته بود زیرشو، انگار که ننه اش مرده باشه، گوله گوله اشکاش، میسرید رو گونه های سفیدشو، چیکه میکرد رو چادر سیاهش و گهگاهی میگفت: دیدی چه خاکی به سرمون شد ننه؟ خوب شد که مردی و ندیدی. پسرت تخم دو زرده کرده و دوزنه شده. یکی ناقص العقل و یکی غربتی و هی میزد رو پاشو با گوشه چادرش اول دماغ بعد اشکاشو پاک میکرد و میگفت: گریه ام پیچیده دشت کربلا، گاه میگویم حسن گاهی حسین گاهی رضا… بعدم گریه کرد و گفت حاج رضا حاج رضا چه کردی حاج رضا. وقتی ملوک و ممد، پادوی حاجی، رسیدند، تا ممد خرو ببنده اونور حیاط و یه سطل جو بریزه جلوش و از ترس حاجی بزنه به چاک، حاجی رفت تو اتاق زهره، از معجونی که موسیو داده بود ریخت تو حلقش و بعد چند دقیقه برگشت و نشست لب حوض. یه آبی به صورتش زد و بعد، سیر تا پیاز قضایا را برای ملوک گفت. از مرض زهره که بدتر شده بود، تا حرفای موسیو ساسونو، اومدن سدیحیی تو شهرو اینکه ملوک رو برای مجلس زار صداش کرده که بیاد. بعد هم قضیه صیغه کردن منو گفت. ولی نگفت که شرطش باهام سر پس انداختن بچه بوده. وانمود کرد به خاطر خیرخواهی و فی سیبل الله این کارو کرده. بعدم بافت به هم که، خواستم محرم و نامحرمی بینمون نشه. زهره تنها بود تو خونه و به پا میخواست. منم که مثل مارگزیده، که از ریسمون سیاه و سفید بترسه، چشم ترس شده بودم، نطق نمیکشیدمو هی خود خوری میکردمو و یک کلوم که اون میگفت، تو دلم جوابشو میدادم: نشاشیدی شب درازه حاجی… . ولی جیگر به زبون آوردنشو نداشتم. انگار که جادو کرده باشن نطق گویام مهر شده بود. حرفاش تموم شد، پاشد، سر خرو زیر انداختو رفت تو اتاق زهره. آبجی ملوک که دیگه نای گریه نداشت، همون طوری زیر لب ناله و نفرین میکرد و گهگاه بی اینکه اشکش در بیاد، اطوار گریه میومد. بعدم کلا، ساکت خیره شد به روبروش. یهو برگشت سمت منو گفت:ببینم شوم پختی؟ سرمو تکون دادم، یعنی آره.دوتا خواهر شوهر لای خاک کرده بودم ، حالا آخر عمری منو چه به خواهر شوهر داری. گفت:کله ی دومنی را تکون میدی و زبون یه مثقالی را نه؟ گفتم دمپختک لا خُل کردم. گفت: همچین یه مثال هم نیست. یه چارک زبونه. پاشدم، کونمو کردم بهشو رفتم طرف مطبخ. گفتم حاجی را هم خودت صدا کن. گفت حاجی شوم نمیخواد. کارد بخوره امشب. پاشد و اومد دنبالم. شامو که خوردیم گفت: ببینم ، کجا جَل و پلاس کردی؟ اتاق دم مستراحو نشون دادم. سرشو زیر انداخت و رفت تو. اتاقو براندزی کرد و صاف چپید، زیر لحاف و تشکی که انداخته بودم برای امشب. گفت از تو دولابی یه جا برای خوت بنداز من همین بسّمه.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…