قسمت 32

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی و دوم)
join 👉 @niniperarin 📚
زیر لب فحش دادم و برگشتم. داد زدم اومدم ترسیدی؟ سگ که ترس نداره ننه فضل… در را باز کردم. حاج رضا بود. یه سنگ از کف کوچه برداشتو دو سه بار تاب دادو زد. صدای عو عوی سگ اومد که در رفت. داد زد چخه پدرسگ… . اومد تو در را تالاقی کوبید به هم و بی اینکه بایسته، همونطوری با عجله رفت تو حیاط. الدنگ بی پدر حتی یه نگاه هم بهم نکرد. شروع کرد به نشخوار کردن که: اینا از نسل شمر ذوالجوشنن. میدونی که تو دیگ پختنشون و سگ شدن و اومدن بیرون. پس کو این لا مصب. گفتم چی میخوی؟ انگار نمیشنید. یه نگاه اینور یه نگاه اونور، دو سه تا لگد حواله ی کوزه های توی حیاط کرد و گفت: ای لامصب. دوید وسط تاریکی تو باخچه پشت درخت کنار و صدای شر شر شاشیدنش اومد. صدای جیر جیر گنجشکا در اومدو چندتایی شون پر کشیدن و رفتن سمت چنارای تو کوچه. شدت شر شر نم نمک کم شد و بعد که خفه شد، از پشت درخت تکون خوردو همون طوری که زیپشو میکشید بالا، آروم با خودش گفت: اینم برای گنجشکا. خودشو از سیاهی باغچه کشید بیرونو گفت سرد شده هوا. آدم بی اختیار میشه. این آفتابه صاحاب مرده همیشه لب حوض بود… ندیدیش. منتظر جوابم نشدو رفت لب حوض نشست. دستشو زد تو آب که یعنی شسته و بعد مالید به شلوارش که خشک بشه. گفت :چه خبر خاتون. گفتم: هیچی.
-سر نزدی به زهره؟
-چرا نه بهتره نه بدتر..ولی از اون موقع بهتره ..اتاقو برات حاضر کردم.تشک انداختم .علاالدین هم گذاشتم که گرم بشه سرما نخوریم شب. شومم دکپختک درست کردم با دنبه ..قوه اش زیاده. میخوای…
پرید وسط حرفم . گفت: باس برم. اومدنی ننه فضل الله را دیدم تو کوچه..اینو که گفت هولم جست. انگاری رخت تو دلم بشورن.گفتم: اره اومد اینجا ..خواستم برسی عرقت بخشکه..سر شام بهت بگم پیغام داشت. از صبح هلاک شدی حاجی.. گشنه و تشنه…پاسوز زهره کردی خودتو. از بین میری اینطوری…
گفت نه باید برم سراغ آسید یخیی مجال شام ندارم الان. بعد دست کرد تو جیبش، پاکت ها و شیشه هایی که موسیو داده بود را آورد بیرون.گفت: اینا رو بگیر. از هر پاکت یه نخود بریز تو آب بده بهش. معجون را الان نده. مخصوص صبحه. من میرم کامسرا دنبال سید یحیی. عصری محمد پادوی حجره را با خر فرستادم پی ملوک خواهرم. الانه که دیگه برسه. تو را دید حرفی نزن. اومدم، خودم براش میگم. فردا میخوام زار به پا کنم . محض خاطر زهره. اینا را که گفت صبرم تموم شد خواهر. صدامو انداختم رو سرمو و شروع کردم. چی بهش بگم؟ بگم کلفت تو ام یا اون زهره؟ خیر سرمون شب اول عروسیمونه. سگ میزنه و شغال میرقصه. عروس شب اول عروسی رو به دیوار بخوابه نوبره والا. درسته غریبم و محتاج،میرم خونه مردم به رخت شوری.نه ایمکه بیام خونه حاج رضا رزار به کون شوری.دیگه حال خودمو نمی فهمیدم. حاجی هاج و واج نگاه میکرد و منم هی میگفتم. تو سیاهی دیدم که سرخ شد. بعد چشاش شد کاسه خون. ارسی هاشو پرت کرد. یک اینور یکی اونور. پا برهنه رفت وسط باغچه یا ترکه از کنار کند و گذاشت دنبالم. وایستاده بودم کبودم میکرد.داد میزد ضعیفه بی چشم و رو.الدنگ پاپتی…حرمت گذاشتم صیغه ات کردم که رو تو روم وایسی اراجیف ببافی به هم؟ نیومده گه زیادی میخوری؟ میگفت و میدوید. منم دور حیاط میدویدم و جیغ میکشیدم…غلط کردم حاجی به گور خدیجه خندیدم… تو را به جون زهره غلط کردم…تو همین هیر و ویریهو صدای جیغ زهره از تو شاه نشین اومد. یه جیغ ممتد بلند. جفتمون ایستادیم. حاجی یه نگاه به من کرد یه نگاه به اتاق بالای پله ها . بعد ترکه را انداخت و دوید به شمت پله ها. هنوز دو سه تایی نرفته بود که صدای در حیاط بلند شد که محکم میکوبیدن. حاجی وسط پله ها ایستاد و گوش تیز کرد. با غضب نگام کرد و گفت: د چرا وایسادی؟ برو در را وا کن تا از پاشنه درنیاوردن. بی اختیار راه افتادم به طرف در حیاط . یواش طوریکه حاجی نشنوه گفتم: سگ تو روحت که سگ صفتی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…