قسمت ۱۵۸۶ تا ۱۵۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۸۶ تا ۱۵۸۸
join 👉 @niniperarin 📚
بیخود هم طفره نرو که دستت رو گلابتون واسه ما سه تا رو کرده!
گفت: من اصلا ملتفت حرفای شما سه تا پیرزن نمیشم. چه میدونم گلابتون چی گفته. ولی هرچی گفته لابد حالش خراب بوده. اصلا ببینم شماها چتونه؟
یه تکونی به خودم دادم و گفتم: اولا که پیرزن اون گلابتون بود که اندازه ی سه تای ما سن داشت. خیال کردی ماها یه ذره صدمه خوردیم و شکسته شدیم به خاطر این کوفتی که به جونمون افتاده چقدر سن و سال داریم؟ دیما که گلابتون اتفاقا این روز آخری خیلی هم حالش خوش تر از همیشه بود و عقلش هم بیشتر کار میکرد. خیال کردی ماها کر و کوریم؟ حواسمون بهت نیس؟ نه به چند روز پیشت که پشتی گلابتون در اومدی وقتی اومد به ناله و نفرین واسه داریه زدن، نه به وقتی که تا دیدی مرد روت رو زیاد کردی و با اون زنیکه پاشدی اومدی سر قبرش-اشاره کردم به شاباجی و حلیمه-اینا هم دوتا شاهد زنده که دیده بودنت تا از سر مزار راه افتادی اون ضعیفه هم دنبالت راه انداخته بودی. بازم بگم برات؟ یا خودت درست و بی حرف زبون وا میکنی؟
شاباجی گفت: آدم گنهکار غافل میشه و بی حیا. واسه همین تو قبرستون هم که میاد واسه کار دیگه ای میاد نه خدابیامرزی واسه مرده ها!
عبدالجبار با چهره ی گر گرفته اش گفت: شما سه تا پیرزن حیا نمیکنین آخر عمری؟ نشستین اینجا پشت سر بقیه حرف در میارین از بیکاری که چه؟ زنک کیه؟ ضعیفه کیه؟ منو چه به این حرفا؟ عجب غلطی کردم خواستم دستگیر یه پیرزن بیچاره بشم. حالا سه تا پیرزن افتادن به جونم که از چیزی که خودمم بی خبرم زیر و رو کشی کنن.
گفتم: تو بی خبری؟ اونجای بابای آدم دروغگو.
به حلیمه گفتم: تو بگو خواهر که چی گفت گلابتون. بگو چی شنفته بود اونشب از پشت دیفال.
حلیمه حرفای گلابتون رو مو به مو تعریف کرد. تو کل مدتی که داشت حرف میزد عبدالجبار با چشمهای وغ زده و دهن واز داشت میشنفت. میدونستم خیال میکنه کسی این حرفا رو نشنفته و خبرش جایی درز نکرده. ولی حالا دستش رو شده بود و پته اش ریخته بود رو آب.
حرف حلیمه که تموم شد، عبدالجبار چند لحظه ای خیره نگامون کرد و بعد گفت: این خزعبلات چسه دارین میبافین به هم؟ من تا حالا هیچ بنی بشری رو راه ندادم تو اتاقم حتی مردها. زنها که دیگه بماند. اون شبی که شما دارین حرفش رو میزنین، من خوابیده بودم که دیدم داره از توی اتاق ننه گلابتون صدا میاد. خیال کردم ناخوشه، بلند شدم که برم سراغش، دیدم نه، صدای ناله نیس. داره با یکی حرف میزنه انگار. ملتفت نشدم کیه، مهمم نبود برام. دیدم خدا رو شکر چیزیش نیس. بیخیال شدم. خواستم بخوابم که دیدم بیخواب شدم. رفتم بیرون دم در اتاق وایسادم به سیگار کشیدن. چند دقیقه بعدش دیدم گلابتون از اتاق اومد بیرون یه نگاهی انداخت، بعد هم تا نصفه راه پیش اومد. خیال کردم داره میاد پیشم، کاری داره. ولی میون راه انگار یهو پشیمون شده باشه راهش رو کج کرد و برگشت رفت تو اتاقش. وقتی هم برگشت باز صدای حرف زدنش رو میشنفتم نامفهوم. ولی مهم نبود برام. به من ربطی نداشت آخه. برگشتم تو اتاق و خوابیدم. هرچی براتون گفته رو وارونه گفته.
اینو که گفت من و شاباجی و حلیمه نگاهامون گره خورد تو هم.
ساکت شدم. شاباجی یهو گفت: هرچند دیوار حاشا بلنده. ولی گیرم که اصلا اینطور باشه که گفتی. اون زنک تو قبرستون رو که دیگه گلابتون تعریف نکرده. من و این حلیمه با چشمهای خودمون دیدیمتون.

گفتم: وقتی دو نفر دیده باشن، حتم کن بقیه هم چشمشون گشته به دور و ور. اینو که دیگه نمیتونی حاشا کنی عبدالجبار، اگه بگی نه، همه ی تین جذامخونه تف میندازن تو روت!
عبدالجبار که تا چشماش هم سرخ شده بود صداش رو برد بالا و گفت: شماها عقلتون پاره سنگ ور میداره. خرفتی هم اینقدر؟ معلوم نیس نشستین چه نقشه ای ریختین واسه ی من بدبخت، که بعد از ننه گلابتون هرچی دلتون میخواد ببندین بهم. اگه چشمتون پی اخاذیه همین حالا خیالتون رو راحت کنم. من از دار دنیا همین یه دست رخت و تمبون رو دارم و والسلام. چیزی بیشتر ندارم که بهتون بدم. اگه میخواین همینا رو هم الان در بیارم بدم دستتون که دست از سر من وردارین. نشستین حرف یا مفت و زور اضافه میزنین که چی؟ قباحت داره والا از شماها تو این سن و سال این کارا…
توپیدم بهش که: صدات رو بیار پایین. خیال کردی اگه میخواستم نمیتونستم از همون اول جار بزنم و آبروت رو ببرم. بعدش هم حرف یامفت داره از دهن نجس تو در میاد. میدونی ما سه تا کی بودیم و چی بودیم که داری این رختهای کناسیت رو بذل و بخشش میکنی به ماها. این که میبینی شوورش خان بوده و این یکی تاجر و خود منم که شوورم نصف بازار شیراز تو مشتش. اونوقت توی لخت و کـون پتی تازه داری این رختهای کبره بسته رو به ما نشون میدی که حواسمون رو پرت کنی از اون زنیکه ای که همرات شد و دستش رو داد تو دستت که گلابتون رو به اون روز بندازی؟
عبدالجبار یه نگاهی به سه تاییمون انداخت و یهو زد زیر خنده. اینقدر خندید که پاش خورد به استکان چای نصفه و پخشش کرد روی قالی.
یکم که نفسش جا اومد گفت: خیالم راحت شد!
من که هم عصبانی بودم از این کاراش و هم متعجب از خنده اش گفتم: از چی خیالت راحت شد؟
شاباجی گفت: داره باز یه دروغ دلنگ دیگه سر هم میکنه که طفره بره. نگاه به این خنده هاش نکن خواهر. این مرتیکه بد مارمولکیه.
خنده اش که یکم بند اومد گفت: میگم گیر سه تا سبک مغز بیکار افتادم که عقلشون جابجا شده بگین نه! آخه بندگون خدا، شماها لابد اینقدر واسه هم قپی اومدین که دیگه خودتون هم باورتون شده. آخه کدوم یکی از شماها میتونه زن یه خان باشه و حالا اینجا به خاطر یه دست رخت و تمبون یه پرزن بدبخت رو بفرسته زیر خاک و یه آدم یه لا قبایی مث من رو بخواد لخت کنه؟ برین از هر کسی که میخواین بپرسین، من امروز توی مراسم گلابتون تک و تنها وایساده بودم و وقت رفتن هم تک و تنها رفتم. حالا شما هزاری هم بیایین بگین پای یه زن در میونه.
ولی من بهتون میگم. پای یه زن در میون نیس، پای سه تا پیرزن وسطه!!

حلیمه یهو از جاش بلند شد و رفت طرف عبدالجبار. انگشت اشاره اش رو نشونه رفت درست وسط چشماش و گفت: یه مثلی هست که میگه لوله ی تفنگ رو نبایست نشونه رفت طرف کسی، وگرنه شیطون درش میکنه.
عبدالجبار هم که مث من ملتفت حرف حلیمه نشده نبود داشت زل زل تو چشمهاش نگاه میکرد. یهو حلیمه رو کرد به شاباجی و گفت: خواهر، اون تفنگ حسن موسی که برزو خان دستخوش بهم داده بود تو کارزار با سلیم بیک رو بیار از تو پستو. میخوام نشونه برم میون دوتا ابروی این مرتیکه، بلکه خدا خواست و شیطون درش کرد! اینطوری که این مردک نیگه از سه تا پیرزن سبک مغز بیشتر از این انتظاری نیس. هر کی هم بیاد میگه از این سه تا سبک مغز انتظار بیشتری نمیرفته. جنازه ی آش و لاش این مرتیکه رو میبرن چال میکنن لابد کنار گلابتون و ما هم باز میشینیم اینجا واسه خودمون ادامه ی حرفای یامفتمون رو میزنیم!
عبدالجبار که خنده رو لبش خشکیده بود همینطور مات شده بود تو روی حلیمه. شاباجی هم که مث من تازه ملتفت قضیه شده بود گفت: باشه خواهر، حالا میارم. ولی حیف اون سه تا تیری که یادگاری از شوورت برات مونده که بخوای حروم این مردک از خود راضی دروغگو کنی!
حلیمه گفت: با یکیش هم کارمون راه میوفته، یکیش هم خرج بشه فدای سرم. دوتای دیگه میمونه واسه یادگاری.
شاباجی گفت: باشه خواهر. الان میارمش.
زور زد و از جاش پا شد. عبدالجبار هنوز ساکت نشسته بود و عصبانی پک عمیق میزد به سیگار نصفه اش.
شاباجی رفت در دولابچه ای که کنار اتاق بود رو نصفه نیمه واز کرد و شروع کرد با سر و صدا اون تو رو گشتن. چند لحظه بعد یه چادر شب رو کشید بیرون که پیچیده بود دور یه چیز بلندی مث دسته بیل.
گفت: حیف که مجبوری بعد از این همه سال این تفنگ برق انداخته رو از تو چادرش در بیاری.
حلیمه گفت طوری نیس فدای سرت. بده من خواهر که دیگه طاقت دیدن ریخت این مردک رو ندارم!
بعد هم رو کرد به من و گفت: با اجازه کل مریم. شرمنده که خودمو قاطی کردم، ولی دیگه طاقتم طاق شده. با اجازه ات من شر رو میکنم تا گره ی کور این کلاف سردرگم واز بشه. این مرتیکه که میگه با کسی نبوده، قبول. همینکه لاشش رو ببرن تو قبرستون معلوم میشه کی میاد سر قبرش، کی فاتحه میخونه، کی زار میزنه! گره ای که با دست واز میشه رو که با دندون واز نمیکنن.
گفتم: تو خودت مختاری خواهر. هر کاری میخوای بکنی بکن. چه بهتر. لااقل یکی هست که باعث و بانی مرگ گلابتون رو قصاص کنه!
عبدالجبار یهو مث کوه یخی که مونده باشه میون آفتاب واریخت.
گفت: لااله الی الله. شماها جدی جدی عقل تو سرتون نیس انگاری.
گفتم: اتفاقا خوب عقلی تو سرمونه. اونی که عقل تو سرش نبود گلابتون بدبخت بود که بایست این کارو روز اول میکرد که حالا زیر خاک نباشه.
بعد هم رو کردم به شاباجی و گفتم: معطل نکن خواهر. بده تفنگش رو دستش تا زودتر قال رو بخوابونه. حوصله مون سر رفت.
شاباجی رفت طرف حلیمه و چادرشب رو داد دستش.
عبدالجبار با حرص و داد گفت: اصلا من ملتفت نمیشم. گیرمم که پای یکی دیگه این وسط بوده. به کسی چه؟ مگه من بایست بیام به شماها واسه زن گرفتن و نگرفتنم جواب پس بدم؟
حلیمه گفت: نه ممبعد دیگه نمیخواد جواب به کسی پس بدی. اونوقتی که بایست حرف میزدی، لال مونی بودی.
چادر شب رو با اون چیزی که توش بود نشونه رفت میون دوتا ابروی عبدالجبار!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *