قسمت ۱۵۴۲

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۴۲ (قسمت هزار و پانصد و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin📚
همین که از در عمارت رفت بیرون، به دو خودمو رسوندم پشت سرش که گمش نکنم. چند تا کوچه پس کوچه رو رد کرد و رفت طرف قبرستون.
هوا رو به تاریکی بود و راستش خواهر نمیدونم چرا اینبار یه ترس عجیبی افتاده بود به جونم. حلیمه ای که گهگاه توی سرم صداش رو میشنفتم مدام بهم میگفت: داری کجا میری؟ یه زن تنها، دم غروبی، توی قبرستون. خریت کردی منتظر خسرو نشدی. هرچی بود اون مرد بود و همین که همرات میبود خودش یه قوت قلبی واسه تو بود و باعث هراس واسه اونایی که میخواستن چپ بهت نگاه کنن! میدونی اگه این قوزی ناکس تنها گیرت بیاره ازت نمیگذره؟
بعد به خودم میگفتم: بسه حلیمه. چه حرفایی میزنی. روز روزش تو قوت قلب اون بودی و جلودار، حالا که شب تارشه. سوای این حرفا، دفعه ی اولت نیس که تنها، اونم توی شب میری قبرستون، یا با این پیری قوزی رو در رو میشی. پس بیخود واهمه نداشته باش. خسرو اگه بود تازه یه بار اضافه بود رو دوشت. میخواست باز بیاد اینجا هم هی نه بیاره تو کار، یا از ترس جرأت نمیکرد پاش رو تو قبرستونی بذاره که میدونه قوزی و توابعش اونجان…
هی داشتم این چیزا رو به خودم میگفتم و اون یه حلیمه هم مدام ترس مینداخت به جونم که دیدم وسط قبرستونم. اونی که دنبالش بودم یه نگاهی به چپ و راستش انداخت و قبل از اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، من خودمو کشوندم میون دو تا قبر و پشت درختچه ای که میونشون بود صاف وایسادم که تو دید نباشم.
دور و برش رو پایید و رفت طرف بقعه ای که جلوتر بود. یکم که دقیق نگاه کردم دیدم اونجا درست نزدیک بقعه ی ولی الحکماست! طرف که رفت توی بقعه پاورچین رفتم جلو و چشمم را گذاشتم پشت سوراخ گره چینهای دیفال. پیرمرد قوزی بود و سه تای دیگه از همون قوزیهایی که وردستش بودن.
اون یکی که محض سرک کشی اومده بود توی عمارت گفت: اوضاع ردیفه اوستا. خیلی از اهالی جمع شدن تو عمارت برزو خان و نشستن پای اراجیفی که از جنگ با نایب خان خدابیامرز تعریف میکنه. فعلا سرشون گرمه، هم با عرق و هم با حرفای یا مفت اون یعنی سردار!
پیرمرد لبخندی از رضایت زد و گفت: نایب السلطنه گفته بود که دیگه وقتش رسیده!
اسم نایب السلطنه که اومد یهو چشمام گرد شد. تا اون لحظه خیال میکردم قوزی اومده محض انتقام خون پسرش، ولی حالا انگاری قضیه طور دیگه ای بود.
پیرمرد گفت: یالا، مشغول شین. همین بالاسر قبر رو بکنین. هفت تا کیسه هست، در بیارین تا هوا تاریکه بایست کار رو تموم کنیم. کیسه ها رو پیدا کردین ناخونک بهش نزنین که آمار دونه به دونه ی طلاها و سکه های این هفت تا رو نایب السلطنه داره!
اون سه تا عبا از رو دوششون ورداشتن و شروع کردن با بیل و کلنگ زمین رو کندن.
پیرمرد گفت: نایب خان عقل درست و حسابی نداشت، وگرنه حالا نونش تو روغن بود.
یکی از اونایی که مشغول کندن بود گفت: اوستا، به شوما نمیاد همچین پسری میداشتین!
پیرمرد زد زیر خنده، از اون خنده های چندش آوری که مو به تن آدم سیخ میکرد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *