قسمت ۱۵۱۶
🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۱۶ (قسمت هزار و پانصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin📚
گفت: دیدی دایه چه خاکی داره به سرم میشه؟ اینبار از این قصیه قسر در نمیرم. آبرو برام نمیمونه تو دوست و آشنا و دربار…
گفتم: چرا هول افتاده به جونت ننه؟ از چی قسر در بری یا نری؟ همونطور که پوزه ی صالح بیک رو به زمین مالیدی اینبار هم دزد خزونه رو میمالی.
سری تکون داد و گفت: نه دایه. این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس. میخواستم زیر بار نرم. آقام نگذاشت. اینقدر جای من حرف زد و قول داد و قپی اومد که دیدم اگه بگم نه، آبروی اون کم و زیاد میشه و باز برمیگردم سر خونه ی اول با برزو خان. میخواد رو ترش کنه باهام و سر ناسازگاری بذاره و هر روز تهدیدم کنه که از این عمارت بایست برم. موندم سر دو راهی و آخرش مجبور شدم تن بدم به خواسته ی نایب السلطنه. ولی اینبار دیگه طرف حسابم آقام نیس، شاه مملکته دایه! آبرو ریزیش میپیچه توی تموم عالم و هرچی کاتبه تو تاریخ مینویسه که خسرو خان زیر خواسته ی شاه زایید!
گفتم: اینقدر نگرون نباش ننه. مگه قرار نیس پول خزونه ی شاه رو پیدا کنی؟ پیدا هم میکنی. میدونی وقتی این اتفاق بیوفته چه خبر میشه؟ همون کاتبایی که گفتی تو تاریخ چیا که نمینویسن از رشادتها و زرنگیات؟
پوسخندی زد و گفت: تو هم خیالت خوشه دایه. بایست چیزی تو چنته داشته باشم؟ ندارم دایه. قضیه ی صالح بیک هم خودت میدونی که علی اللهی شد.
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: همچین علی اللهی هم نشد. پس من چوب بودم اون وسط؟ نگفتم چه کار بکنب و چه کار نکنی؟ شدم عرقچین کله ی کچلت و کمر چین کـون کجت. حالا داری منکر میشی؟
آهی کشید و گفت: نه دایه. بر منکرش لعنت. ولی اونو میدونستیم دنبال چی میگردیم و کجا بایست بریم. این قضیه ای که الان پیش اومده مفتش هم بیارم نمیتونه به این راحتی پیدا کنه که کار کار کیه. هیچی تو دستمون نیس.
گفتم: لزومی به مفتش نیس. من که حرف بیخود نمیزنم ننه. جلوی آقات حرفی نزدم که وقتی سربلند از این کار بیرون اومدی نخواد سرکوفت بهت بزنه و بگه تو کاره ای نبودی. خودت که میشناسیش.
یهو چشماش برق زد. اومد جلو و گفت: چی میگی دایه؟ چیزی میدونی؟
خنده ای کردم و گفتم: وقتی بهت میگم نگرون نباش، باد سر دلمو نمیزنم. لابد یه چیزی میدونم.
بعدش هم نشوندمش و سیر تا پیاز قضیه ی قبرستون رو براش تعریف کردم. البته نگفتم رو چه حساب قوزی رو دیدم و اصلا چطوری شناختمش. همینطوری سر بسته گفتم که دم قبرستون دیدمش و باهاش سر مردمی که جمع بودن شروع کردیم به اختلاط و اونم گفت شبش توی قبرستون که رفته بوده یه فاتحه بخونه چیا دیده!
اولش گل از گلش شکفت و میخواست همون لحظه راه بیوفته بره قبرستون. ولی یهو شک آورد. گفت: از کجا معلوم حرف اون یارو راست باشه؟ اصلا از کجا معلوم عقلش سر جا بوده؟ آدمی که نصف شب میره تو قبرستون که فاتحه واسه ی مرده ها بخونه، یه جای کارش میلنگه. یه تخته اش کمه. اعتباری به حرفش نیس.
گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…