قسمت ۱۷۰۹ تا ۱۷۱۱

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۰۹ (قسمت هزار و هفتصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو دیدم یکی از پشت سر صدام کرد و گفت: خاتون. اینجا چه کار میکنی وسط این برف و سرما؟
برگشتم دیدم که مرتضاست. رفیق علی.
گفتم: خدا رسوندت آقا مرتضا. داشتم میرفتم خونه ی خویش و قوممون. یهو حالم خراب شد.
گفت: ایشالا خیره. پاشو بریم خونه ی ما همینجاست. حالت که جا اومد بعدش برو. یا اصلا خودم میرم علی رو خبر میکنم بیاد سراغت.
دو سه تا خونه اونورتر، در رو واکرد و یالله گفت رفتیم تو. منو برد تو اتاق و فرستادم زیر کرسی.
گفت: بشین زنم رو صدا میکنم بیاد پیشت. خودمم میرم سراغ علی.
داشتم از سرما استخون میترکوندم. هی پیش خودم میگفتم عجب غلطی کردم تو این وضعیت از خونه اومدم بیرون. دیگه چاره ای نبود ولی. اتفاقی بود که افتاده بود. خزیدم زیر کرسی و مرتضی هم رفت که زنش رو صدا کنه بیاد پیشم.
شاباجی در اتاق رو واز کرد و گفت: کل مریم تا بشینی منم آتیش قلیونم رو به راه میکنم و میام تو. بزار باشم و بقیه اش رو تعریف کن.
انگاری سرمای اون روز اومده بود رفته بود تو بدنم. تو اتاق که رفتم به حلیمه گفتم لحافم رو آورد و رفتم زیرش، بلکه از لرزی که به بدنم افتاده بود کم بشه.
حلیمه کف قوری رو آب گرفت و گذاشت روی سماور، شاباجی هم رسید. قلیونش رو به راه کرد و نشست کنارم. گفت: خب؟ میگفتی کل مریم!
گفتم: آره خلاصه. به خودم گفتم زن مرتضی که بیاد قضیه رو بهش میگم. هرچی باشه لابد اونم سر در میاره از این چیزا!
در واشد و دیدم جای زنش، خود مرتضی باز برگشت.
گفت: شرمنده خاتون. زنم نیس. گمونم رفته باشه خونه ی ننه اش یا آبجیش. هرجا باشه دیگه الان سر و کله اش پیدا میشه.
گفتم: شرمنده آقا مرتضا. افتادی به زحمت. شما برو به کارت برس. اگه زنت اومد که میبینمش، اگه هم نومد که من یه کم گرم بشم بعدش خودم میرم خونه.
گفت: نه خاتون. چه حرفیه. میمونم تا بیاد. بعدش هم میرم سراغ علی. نمیشه تو رو با این حالت تنها گذاشت. خدای نکرده اتفاق ناجوری بیافته بعدا نمیتونم تو روی علی نگاه کنم.
هرچی گفتم، قبول نکرد که بره. گفت نمیتونم تنها ولت کنم. منم حریفش نشدم. نشست اونور کرسی و شروع کرد به تعریف کردن از خودش و علی و خاطراتی که با هم داشتن.
خونه مون زیاد اومده بود و مورد اعتماد بود هم واسه ی خودم، هم واسه شوورم.
گرم صحبت بود و منم زیر کرسی پام رو دراز کرده بودم کنار زغالهای وسط که دیدم یه چیزی خورد به پام. خیال کردم جک و جونوری چیزیه. پام رو جمع کردم، ولی به رو نیاوردم. مرتضا هم گرم صحبت بود. دلم درد گرفته بود. واسه همیین دیدم نمیتونم پام رو خیلی جمع نگه دارم، باز دراز کردم. چند لحظه بعد باز دیدم یه چیزی خورد به انگشتهای پام. اینبار دیگه جدی ترسیدم. لحاف کرسی رو آروم دادم بالا و اون زیر رو نگاه کردم ببینم موشی چیزی نیومده باشه. دیدم نه. مرتضا پاهاش رو دراز کرده تا اینور و انگشتهای پاش رو هی تکون میده به اینور و اونور. بی پدر داشت عمدی با اون انگشتهای کبره بسته اش دنبال پاهای من میگشت!
حلیمه گفت: مطمئنی آبجی؟ تو که حالت خوش نبوده، بعید نیس خیال کردی. لابد اونم میخواسته مث تو پاهاش برسه به آتیش! مگه نمیگی رفیق چندین و چند ساله ی شوورت بوده؟
چپ چپ نگاهش کردم. گفتم: دل و بارم ریخته بود به هم، چشم و چارم که کور نشده بود. قرمدنگ همونطوری که حرف میزد اصلا به رو خودش هم نمی آورد، سرش کار دیگه ای میکرد و پاهاش کار دیگه. به خودم گفتم حتمی اشتباه میکنم. این مرتضایی که من میشناسم اینطور آدمی نیس. نون و نمکمون رو خورده. صدبار خونه مون اومده. واسه اینکه مطمئئن بشم، پام رو گذاشتم کنار آتیش. دیدم نه! دست وردار نیس. به سرم نزده. تازه ملتفت شدم این که یه طور دیگه بود جلوی من و علی، حالا که فرصت دستش رسیده داره میرینه به یه عمر رفاقتش. جلوی ما جانماز آب میکشید و حالا که تنها شده بودیم داشت ذات خودش را رو میکرد. منم معطل نکردم. بایست آدمش میکردم. حتی با همون حال نزاری که داشتم. گذاشتم اینبار که پاش رسید به پام با همه ی زورم پاش رو هل دادم میون ذغالهای میون کرسی.
مث اسفند رو آتیش از جا جست و تو چشم به هم زدنی پاش رو از زیر کرسی کشید بیرون و گرفت جلو چشمش. گل ذغال چسبیده بود بهش و اندازه یه نصف کف دست کنار و روی پاش سرخ شده بود. به دو دوید از اتاق بیرون و پاش رو هل داد توی برف.
همون موقع زنش رسید. پرسید پابرهنه وسط برف چه کار میکنه؟
بی شرف گفت: خاتون حالش خوش نبوده، راه به جایی نداشته در خونه ی ما رو زده، الان اومده تو اتاقه. اومدم میون برفا وایسادم منتظر تا تو بیای بری به دادش برسی!
حلیمه گفت: اومد تو؟ بهش گفتی قضیه چی بوده؟
گفتم: اومد. نگفتم. کی باور میکرد؟ تازه یه حرفی پشت سرم در می آوردن که خودش میشنگه و اومده واسه آقا مرتضا که همه میشناسنش چطور آدمیه حرف در بیاره.
زنش اومد تو، پرسید چی شده؟ قضیه رو گفتم که چطور حالم بد شد. مرتضا رو فرستاد سراغ علی شوورم و اونم طبیب آورد بالاسرم، همونجا تو خونه ی مرتضا.
شاباجی گفت: بچه بارت رفته بود؟
آهی کشیدم و گفتم: طبیب گفت بچه ای تو کار نبوده و به خاطر دود و دم توی مطبخ و غذای فاسد شده مسموم شدم و واسه ی همین دل و بارم ریخته به هم و حالت استفراغ دارم! یه مشت جوشونده هم گفت درست کنن به خوردم بدن. حالیم نبود که خواهر. هنوزم که هنوزه خودم میدونم اون روز، حالم اونطور بود چون آبستن بودم و اون جوشونده هایی که برام تجویز کرد باعث شد بچه ام بیوفته. اصلا بعیدم نیس همونا باعث شد که دیگه بچه ام نشه!
شاباجی گفت: مرتضا چی شد؟
گفتم: هیچی. علی رفت کلی چیز خرید داد دم در خونه شون واسه اینکه اون روز به دادم رسیده. بعدش هم بارها باز اومد خونه مون و اصلا به رو نیاورد که چی شده و چی نشده. هر بار هم علی جلوی خودم میگفت که بهش مدیونه، سر اینکه اون روز وسط برف و سرما به دادم رسیده و منم جونمو مدیونشم.
شاباجی آهی کشید و شروع کرد پک زدن به قلیونش.
رو کردم به حلیمه و گفتم: غرضم از این حرفا این بود که این درخت قرمدنگ هم یکیه مث همون مرتضا. به هیچ روییش نمیشه اطمینون کرد. وقتش که برسه میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره، که گرفت. شد همدست سردار…
حلیمه یه آهی کشید و گفت: چه میدونم والا خواهر! به نظر اونی نمی اومد که بعدا ازش دیدیم. خیال نکن من میخوام بیخود پشتش رو بگیرم. هر کسی بایست تاوون کار خودش رو پس بده. از وقتی سر راهمون سبز شد دیدم بد نکرد در حقمون که هیچ، دستمون رو هم گرفت، واسه همین خورده شیشه ندیدم تو ذاتش. الان هم خیال میکنم به قول خودت شیطون گولش زده. وگرنه آدم بد ذاتی نیست. تو هم که دیگه هم آب پاکی رو ریختی رو دستش، هم نسق کشیت رو کردی. دیگه بعید میدونم بخواد پاش رو از گلیمش درازتر کنه. علی الخصوص با اون بلایی که دید سر اون ضعیفه اومد، حتمی دست و پاش رو جمع میکنه.
گفتم: والا چی بگم. معلوم میشه بعدا.
دم غروب که شد، اومدن در اتاق رو زدن که برم مجلس رو تو حیاط برگزار کنم. بلکه اهالی توبه کنن و خدا از سر تقصیراتشون بگذره.
رفتم و اتفاقا مجلس پر شور و حالی هم شد و کلی همه دلشون رو صفا دادن. آخر سر هم گفتم هرکسی هرچی از اون شبایی که رفتن دزدی پیشش هست بیاره بچینه دم در اتاق ما، تا به وقتش جای مناسبی خیرات کنم از طرف اونا و اینطوری دیگه حتمی اگه خدا بخواد توبه شون مقبول درگاه حق می افته و از عذاب اون دنیاشون کم میشه!
مجلس که تموم شد، دونه دونه اومدن در اتاق رو زدن و مال دزدی که پیششون بود رو گذاشتن تو حیاط پشت در. بعد از یک ساعت شاباجی صدام کرد و گفت بیا بیرون ببین چه خبره!
تا رفتم دهنم واز موند. اندازه سه تا بار شتر اسباب و اثاث جمع شده بود تو حیاط!
حلیمه گفت: میخوای با اینا چه کار کنی کل مریم؟ فردا فروغ الزمان بیاد اینا رو ببینه نمیگه چی هست و کجا بوده؟ میخوای چی جوابش رو بدی؟
یکم فکر کردم و گفتم بره اون درخت تن لش رو صدا کنه بیاد تو اتاق ما.
گفت: دوباره چه کارت به کار اونه؟ اون که دیگه از ترس تو حیاط هم آفتابی نشده. از اون موقع که گفتی، رفته تو اتاق دربون و بس نشسته همونجا و تکون هم نخورده.
گفتم: بس نشینی وقت داره. حالا کارش دارم. بگو جلدی بیاد که امشب خیلی کار داره!
رفت صداش کرد. تو اتاق نشسته بودم که اومد. با ترس و لرز.
شاباجی بهش اشاره کرد که بشینه. بعدش هم با طعنه بهش گفت: کاش همیشه همینقدر سر به زیر و محجوب بودی! علی الخصوص اون روز که از پشت بته در اومدی!
درخت فقط نگاش کرد. میترسید حرفی بزنه من دوباره بهش پیله کنم.
به حلیمه گفتم براش چای ریخت و داد دستش. میلرزید.
گفتم: نترس. چاییت رو بخور حلقت واز بشه، بایست بری یه کاری بکنی.
تا اینو شنفت، سرش رو آورد بالا و آروم گفت: چه کاری؟
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *