قسمت ۱۶۸۶ تا ۱۶۹۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۸۶ تا ۱۶۹۰
join 👉 @niniperarin 📚
سلیمون رو نشون دادم و گفتم: من و شوورم راه گم کردیم. از کاروون خودمون جدا افتادیم، موندیم وسط بیابون. دو روزه داریم راه میریم و به هیچ جا نرسیدیم. انگاری دور خودمون میچرخیم.
یارو یه نگاهی بهمون انداخت و گفت: بهتون نمیاد خسته باشین. نه گرد و غبار راه رو تنتونه، نه خستگی تو چهره تون. تفنگ هم که دارین.
گفتم: خسته شده بودیم از بیجهت گشتن و رفتن. نشسته بودیم پشت این دیفال به استراحت که شنفتیم صدا میاد. کاروون شما رو که دیدیم خستگی مون در رفت. گفتیم بالاخره یکی پیدا شد که راه رو بلده. این تفنگها هم که میبینی از اول باهامون بوده. گفته بودن تو این بیابون راهزن هست. هرکی تفنگ داره با خودش بیاره ما هم داشتیم، آوردیم. ولی مالمون، پشت یابو، با کاروونی که توش بودیم رفت. خودیها انگار بیشتر از غریبه ها چشمشون دنبال مال آدمه. حالا که فعلا خودیا انگاری راهمون رو زدن!
کاروون که رسید بهمون، یکنفری که سگرمه هاش تو هم بود و سبیلش پهن و هیکلش درشت، اومد طرفمون. نگاهی به اونی که جلومون وایساده بود کرد و گفت: اینا کی ان؟ حرف حسابشون چیه؟
یارو جواب داد: میگن راه گم کردن الماس خان. میخوان همراه ما بیان تا برسن به یه آبادی.
الماس خان گفت: از کجا میایین که راه گم کردین؟ کجا میخواین برین؟
سلیمون گفت: از قزوین اومدیم، آخرش هم میریم ساوه. هر آبادی و شهری که همراه شما بهش برسیم همونجا میمونیم و یه نفسی تازه میکنیم. بلکه کاروون خودمون رو هم پیدا کردیم.
الماس خان یه نگاهی به سلیمون انداخت و یه نگاهی به من. همونوقت ملتفت شدم که سلیمون باز گند زده.
الماس خان رو کرد به یارو و گفت: دروغ میگن پدرسوخته ها. برو یه نگاهی پشت اون دیفال بنداز و برگرد. ببین خبری هست یا نه!
یارو که رفت طرف دیفال، سلیمون آروم گفت: نگفتم سردار. گوش نکردی. خودمون با پای خودمون اومدیم توی تله.
هنوز حرف سلیمون تموم نشده بود که یهو دیدم صدای تیر پیچید تو دشت و سلیمون نقش بر زمین شد. دود از سر تفنگ الماس بلند شد و بوی باروت پیچید تو دماغم. من بهت زده زل زده بودم به الماس.
گفت: شوورت نبود!
با ترس گفتم: دیوونه شدی مردک؟ ما به تو پناه آوردیم. تو خونمون رو میریزی؟
الماس زد زیر خنده و گفت: نگفتم شوورت نبود. اگه بود حالا داشتی تو سرت میزدی ضعیفه و جیغ و فریاد میکردی!
گفتم: تو اونوو کشتی که ملتفت بشی شوور من بود یا نبود؟ دزدا هم اینقدر رذل نیستن که تویی. آره شوورم بود، ولی من اهل آه و زاری و ناله و اشک نیستم…
حرفم تموم نشده بود که صدای یه تیر دیگه هم بلند شد و بعدش قیومت شد. اونی که رفته بود پشت دیفال رو سرک بکشه، چند قدمی دیفال افتاده بود رو زمین و داشت جون میکند. آدمام دیده بودن سلیمون رو زدن و یارو داره اونطرف، حتم کرده بودن لو رفتیم و تیر انداخته بودن.
الماس خان اومد تفنگش رو نشونه بره طرفم که جلدی تفنگم رو نشونه رفتم طرفش.
صدای آدمام رو میشنفتم که داشتن از پشت دیفال میومدن بیرون و میتاختن طرف کاروون. تفنگچیای الماس هم افتادن به تکاپو.
الماس خان خندید. گفت: نه، خوشم اومد ازت. جیگر داری ضعیفه که شدی همدست این دزدا. اونی که همرات بود خنگ بود. پرت و پلا گفت و نشونی اشتباه داد!
از ریخت حرف زدن و نگاه هیزش خوشم نمی اومد. گفتم: نشونی اشتباه داد، تو بایست قلبش رو نشونه بری؟
گفت: خوشم اومده ازت. بیخیال این گدا گشنه ها بشو و بیا ببرمت خونه ی خودم. دیگه اینطوری لزومی نداره وسط بیابون قاطی این اراذل راه قشون حکومتی رو ببندی. این اراذلی که دارن میان اینطرف، چند دقیقه دیگه جنازه ی همه شون وسط این بیابون طعمه ی شغال میشه. با من راه بیا، رحمت میکنم، جونت رو بهت میبخشم!
هرچی بیشتر حرف میزد، بیشتر ازش متنفر میشدم. توی صورتش، قیافه ی کسی رو میدیدم که داشت سنگ رو پرتاب میکرد طرف سر ننه ام.
با غیظ بیشتری خیره شدم تو چشماش و گفتم: ولی من نه رحمت میکنم، نه جونت رو بهت میبخشم. تو که نباشی، یه کثافت از رو زمین کمتر.
حرفم که تموم شد، بهش مهلت ندادم. تیر رو از تفنگم در کردم و الماس خان، نقش زمین شد.
صدای تیرایی که در میشد پیچیده بود تو دشت و حیوونها رم میکردن. با هر صدای تیر آدم بود که مث برگ خزون میریخت رو زمین. قیومتی به پا شده بود. سوار اسبم که شدم، یکی صدام کرد. برگشتم عقب سرم رو نگاه کردم. الماس همونطوری که داشت تو خون خودش میغلتید خیره شده بود بهم و تفنگش رو باز نشونه رفته بود طرفم. کاری ازم بر نمی اومد. تا بخوام دوباره تفنگم رو دست بگیرم، اون تیرش رو در میکرد. خیره موندم بهش و فقط نگاهش کردم. چند لحظه نگام کرد و بعد سر تفنگش رو ازم گردوند. نفس راحتی کشیدم. خیال کردم بیخیالم شده دم آخری. ولی همینکه رو اسبم جاگیر شدم، دیدم سرتفنگش رو برد طرف شتری که با بارش داشت از نزدک من رد میشد. تیر رو در کرد. خورد به بار شتر و بعدش جهنم رو به چشم خودم دیدم. سرم سوت کشید و دیگه حالیم نشد که چی شد.
به خودم که اومدم بوی گوشت سوخته ی خودمو حس میکردم و درد تموم تنم رو گرفته بود. صدایی دیگه نمی اومد. سرم رو از زمین بلند کردم و دور و برم رو نگاهی انداختم. تا چشم کار میکرد آدم و حیوون بود که افتاده بود روی زمین و گاریهایی که با اسبهاشون سوخته بودن و فقط یه زغال ازشون به جا مونده بود. دو سه تا اسب ولی دورتر ایستاده بودن. به زور، با تموم دردی که تا مغز استخونم رفته بود، از جا بلند شدم و کشون کشون خودم رو رسوندم به یکی از اسبها. صاحبش افسار اسب رو بسته بود به دستش که وقت جنگ نیافته از اسب، ولی جون به در نبرده بود و حیوون هم تا یه جایی کشیده بودش و بعدش دیگه نتونسته بود در بره. به هر زاجراتی بود خودمو کشوندم بالای اسب و افسارش رو رها کردم و از اونجا دور شدم و بعدش هم که دیگه خودتون میدونین…
گفتم: حالا این همه قصه گفتی که چی؟ سری که درد نمیکنه رو نمیبندن. خودت تنت میخارید از اول. چه لزومی داشت بری سرک بکشی و خودتو بندازی میون اونا؟ میموندی تو چادرت و میگذاشتی راهشون رو برن. وقتی هم اون یارو میخواست بیاد پشت دیفال رو نگاه بندازه، تفنگهاتون رو قایم میکردین، اونا هم فکر میکردن شما یه کاروونین، اطراق کردین واسه ی استراحت.
شاباجی گفت: همینو بگو. اگه به حرف حلیمه گوش داده بودی، حالا این ریختی اینجا وانستاده بودی. اون همه آدمم به کشتن نمیدادی.
سردار با غیظ گفت: اگه رو کاشتن سبز نشد. مقصر فقط منم؟ اون الماس بی همه چیز چی؟ اگه اون سلیمون رو نکشته بود، همه چی به خیر تموم شده بود. اون روز تو چادر هم بهتون گفتم که مردم اون بیرون سر تا پا یه کرباسن. همه مث هم. چشمش دنبال من بود اون قرمدنگ که تفنگ کشید رو سلیمون. هیز بود و پدرسوخته.
شاباجی یواش کنار گوشم گفت: همچین میگه چشمش دنبالم بود که هرکی ندونه خیال میکنه دختر شاه پریونه. خوبه ما قبلش رو هم دیده بودیم.
حلیمه گفت: آب ریخته رو که نمیشه جمع کرد. هرچی بوده تموم شده و رفته. حرفت حسابت چیه الان؟ دیگه نه الماس خانی هست و نه سلیمون و قشونی. الان ماییم و تو و این جزامخونه. بشین به زندگیت برس. بلکه مابقی عمرت اینجا به آرومی بگذره.
سردار چشماش رو تنگ کرد و گفت: الماس خان رفته به درک، ولی مثلش زیاده بیرون اینجا.
گفتم: منظور؟
گفت: کم نیستن آدمای این جزامخونه. هستن اندازه ی یه قشون. با هر کدومشون هم حرف بزنی، یه خاطره تلخ دارن از ناحقی که در حقشون شده اون بیرون.
گفتم: خب؟ مگه تو وکیل وصی اینایی؟
گفت: نیستم. میشم. به من میگن سردار. کمکم کنین. یه قشون راه میندازیم از همین جزامیا و حقشون رو از اون بیرونیا میگیریم. اینجا هم میشه مأمنمون. حسابمون رو صاف میکنیم با اون نامردا!
گفتم: انگاری مغزت هم مث صورتت سوخته. داری هذیون میگی.
عصبانی شد. با تحکم گفت: دارم جدی باهاتون حرف میزنم.
حلیمه گفت: این حرفایی که میزنی حساباییه که کوره واسه کلاهش میکرد. همه ی اینایی که اینجان، خویش و قوم و تک و طایفه شون همون بیرونن. کسی حاضر نمیشه به بچه و ننه و خواهر، برادر خودش بتازه و ادبشون کنه.
سردار گفت: کاری به آشنا و خویش و قوم کسی نداریم. ابته اگه کسی خودش بخواد که کار داشته باشیم هم ما حرفی نداریم! فقط میخوایم حساب بیاد دست اون بیرونیا که حواسشون جمع خودشون و دور و ورشون باشه. یه گوش مالی بهشون میدیم که ممبعد اگه چشمشون به زن و جزامی و مریض افتاد، اون کاری رو نکنن که با ننه ی من و شماها و خودم کردن.
گفتم: مگه تو و من و بقیه ای که اینجان قاضی القضاتیم که بخوایم حکم بدیم واسه آدمای بیرون؟ بعدش هم اونی که واسه ی من و بقیه جزو دیگرونه و غریبه، واسه ی مثلا شاباجی، خویش و قومه و آشنا. میون درگیری هم که کسی نمیاد اول بشناسه، بعد بزنه. برعکسه. اول میزنن و غارت میکنن، بعد چشمشون تازه واز میشه و میبینن اونی که غارت کردن آشناست یا غریبه.
شاباجی گفت: اصلا این داره هذیون میگه. حرف مفت میزنه. یه مشت کور و کچل و تراخمی که خوره هم افتاده به جونشون مگه حریف اون بیرونیا میشن؟ هر ده تا آدمای این جا رو، یکی از اون بیرون حریفه. اصلا اگه نظر منو بخواین، این ضعیفه کمر به کشتن این بدبختا بسته. وگرنه از این حرفا نمیزد. برو خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله کنه. این بدبختا دارن زندگیشون رو میکنن. تو اگه کـون نشستن نداری و دنده ات میخاره، بزار برو. اینجا جای این گنده گوزیا نیس.
گفتم: راست میگه شاباجی. از ریخت افتادی، واسه ی همین زده به سرت.
سردار گفت: اتفاقا حالم خیلی هم رو به راهه. اولا شماها سنی ازتون گذشته که هیچ، مریضی ناقصتون کرده، واسه همین کـون ترس شدین. دل و جیگر ندارین. دیماً شماها که زبون بقیه نیستین که دارین جای همه حرف میزنین. من خودم میرم باهاشون حرف میزنم ببینم نظرشون چیه. اگه اونا هم حرف شما رو زدن، بیخیال میشم. اگر هم که نه، یه قشونی راه بندازم که تو تاریخ بنویسن!
حلیمه گفت: برو حرف بزن. اگه اینا با دست و پای ناقص و چشم کور و گوش کر، قبول کردن همراه تو بیان، عقلشون ناقصه، همون بهتر که سر به نیست بشن.
سردار خیره به تک تکمون نگاه کرد و گفت: یادتون باشه بعدش اگه بیایین التماسمم بکنین که قاطی قشونم راهتون بدم، نمیدم که نمیدم! در ضمن تو کار منم موش ندونین و پاتون رو از گلیمتون هم درازتر نکنین که بد میبینین.
دستش رو بلند کرد رو به درخت و داد زد: آهای! بیا منو ببر توی مرضخونه….
درخت اومد زیر بغل سردار رو گرفت. زنک لنگون لنگون رفت.
رو کردم به شاباجی و حلیمه. گفتم: این زنیکه آخر کار دستمون میده. انگاری راستی راستی عقل درست و حسابی نداره. کینه ای هم که هست. دیگه میشه نور علی نور. نجنبیم دیگه جلودارش نیستیم.
حلیمه گفت: دهنش رو که نمیشه دوخت. دوره که بیافته و تک تک بخواد با اینا حرف بزنه، یهو تونست بعضیاشونو راضی کنه. کم نیست از همینایی که اینجان که کینه شون دست کمی نداره از این ضعیفه. میخوان دق دلیشون رو سر بقیه، حتی اگه خویش و قومشون هم باشن خالی کنن!
گفتم: یه طوری که یارو شستش خبردار نشه، اون مرتیکه ی دراز، درخت رو میگم، صدا کنین بیاد تو اتاق باهاش حرف دارم. ما کارمون رو باید از طریق اون پیش ببریم.
حلیمه گفت: من میارمش.
شاباجی همراه من راه افتاد و رفتیم توی اتاق.
قلیون شاباجی که راه افتاد، سر و کله ی حلیمه و درخت هم پیدا شد.
گفتم بشینه. نشست. حلیمه هم انگاری به این یارو احساس دین میکرد، یه استکان چای ریخت داد دستش و خودش هم نشست نزدیکش.
رفتار درخت عوض شده بود و خیال میکرد صداش کردم اونجا که از دلش در بیارم.
گفت: در خدمتم ننه. حلیمه خاتون میگفت انگاری کاری باهام دارین!
گفتم: کار که دارم. ولی خیال نکن میخوام واسه ی خودم کاری بکنی. من اگه دم مرگم باشم نمیخوام تو یکی به دادم برسی. دلم باهات صاف بشو نیس. الان هم که گفتم بیای اینجا، نه واسه ی خودم، که پای مصلحت همه ی این آدمایی که تو جزامخونن در میونه.
درخت خواست حرفی بزنه که حلیمه اشاره کرد بهش و گفت: چاییت رو بخور سرد میشه.
اونم حالیش شد که نبایست رو حرف من حرفی بیاره.
حلیمه گفت: اصل حرف رو بهش بزن کل مریم. وقت تنگه. هر لحظه هم ممکنه فروغ الزمان صداش کنه و دیگه فرصت موندن نداشته باشه.
رو کردم به درخت و گفتم: این زنیکه که سپردنش دست تو و تو هم از خدا خواسته به بهونه ی دوا درمون و قدم زدن، زیر کَتش رو همچین سفت میگیری، که پیداست تا حالا دست زنت رو هم اینقدر محکم نچسبیدی و میای توی حیاط جولون میدی، میخواد بره تک تک مخ آدمای جزامخونه رو بزنه که یه قشون راه بندازه و هرکی اومد از دم در اینجا رد بشه، خِرکشش کنه و دارو ندارشو بکشه بالا. این حرفیه که خودش زده. من بعید میدونم این آدم با این کینه ای که داره، بذاره اونی که مالش رو میگیره، جون به در ببره. حتم دارم جونش رو هم میگیره.
درخت استکان چای را همینطور میون زمین و آسمون نگه داشته بود و با دهن واز زل زده بود به من.
گفتم: اگه این جزامیا باهاش راه بیان و بشن جزو دار و دسته اش، اونا هم عادت میکنن به این کار. به ماه نکشیده، اینجا میشه دزدگاه و دیگه نه جای ما اینجاست و نه جای تو. تازه اگه جون سالم به در ببریم و خودمون رو هم غارت نکنن.
شاباجی گفت: بز گر، گله رو گر میکنه!
حلیمه گفت: حرف کل مریم اینه که تویی که الان باهاش حشر و نشر داری، بایست تو گوشش بخونی که منصرف بشه از این کار.
گفتم: غیر از این، بایست با بقیه هم جدا جدا حرف بزنی که گول این عفریطه رو نخورن. کم از خر دجال نداره این زنک.
درخت که داشت هاج و واج نگاهمون میکرد، استکان رو گذاشت زمین و بعدش یهو زد زیر خنده. اینقدر خندید که داشت نفسش بند می اومد.
چوب دستم رو از زیر تشک در آوردم و کوفتم به پاش. گفتم: زهر مار. چه حرف خنده داری زدیم که اینطوری خودتو ولو کردی این میون؟ خجالت نمیکشی مرتیکه؟
درخت خودشو جمع کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *